دنیای کوچک من

دیگه جدا شدن از آدما برام سخت نیست .خیلی راحت از همه میگذرم. دکترم میگه تو این شرایط اصلا یه رابطه ی حسی رو شروع نکن. می خوام به حرفش گوش بدم و الکی خودمو گول نزنم .

امروز اینجا هوا ابریه . داره آروم آروم بارون می یاد. توی آسمون حتی یه دونه ابر هم وجود نداره .خیلی  دل آدم می گیره . دیشب خواب عزیز ترین فرد زندگیمو دیدم.نزدیک به یکسالی بود که توی خوابم نیومده بود.خیلی دلم براش تنگ شده بود. توی خوابم  خیلی واضح جلوم ایستاده بود. خدابیامرزدت.

دیروز توی دانشگاه گوشیم زنگ خورد .استاد مینا بود. اصلا انتظارشو نداشتم. گفت خانوم  امتحانا تموم نشد؟ نمی خوای برگردی سر کارت؟ منم مجبوری گفتم چرا میام . اه حالا دوباره باید برم. یه استاد غر غرو و با چندین ماه حقوق عقب افتاده، انگیزه خوبیه برای شروع دوباره.

خیلی دلم می خواد بدونم چطوری میتونم یه نفر رو برای همیشه فراموش کنم؟ یه نفر که با همه ی تلاشم بازم فکرش همه جا همراهم هست. چکار کنم؟



نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak