دنیای کوچک من

این روزا یه مهمون ناخونده داشتم.وسط روزای کاری که فرصت یه استراحت کوتاه هم نداشتم یهویی سر رسید.به صورت غیر منتظره ای ابله مرغون گرفتم.یه روز صبح از خواب بیدار شدم و با یه صورت دون دون شده مواجه شدم. یه استراحت طولانی بدون برنامه ریزی.یه جورایی هم خوبه هم بد.بعد از مدت ها خستگی و کار طولانی فرصت یه استراحت پیدا کردم و از طرف دیگه زمانی که فشار کاریم خیلی زیاده و استاد خارجیم برای تدریس کارای جدید میاد من سر کار نیستم.

بعضی وقتا فکر میکنم چی میشد عقل و درک الانم رو چند سال پیش داشتم؟ چند سال پیش یه ادم و یه سری تصمیم به نظرم خیلی درست میومد که الان مذخرف ترین چیزیه که ممکن باهاش مواجه بشم.ولی یه جورایی اون تصمیم توی همه این سال ها با من حرکت کرده و نمیدونم چجوری میتونم به همه بفهمونم که من دیگه ادم قبلی نیستم و هر چی که اتفاق افتاده رو فراموش کنن.

دلم یه دوست صمیمی میخواد.از اونا که بتونی حرف دلتو بهش بزنی.یه دوست که بتونم روی معرفتش حساب کنم و رفیق روزای سختیم باشه.چقدر سخته پیدا کردن دوست.یه دوست واقعی.چقدر بچگی خوب بود.راحت ترین کار دنیا پیدا کردن دوست بود.هر چی بزرگتر میشم همه چی سخت تر میشه.یاد روزای بچگی بخیر.

نوشته شده در یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:,ساعت 20:42 توسط رها|

,

ساعت 18:54 توسط رها|

,

ساعت 21:12 توسط رها|

یه روزایی پیش میاد تو زندگیم که هیچ اتفاق غم انگیزی نیفتاده یا حداقل دلیل بزرگی برای ناراحتی وجود نداره ولی به شدت حس غم دارم.الان دقیقا از اون روزهاست.یه جورایی حس افسردگی دارم.حس میکنم دلم گرفته .حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم.حس میکنم خیلی موجود بی اهمیتی شدم.حس میکنم واقعا بود و نبودم برای اطرافیانم مهم نیست.نمیدونم انتظار من از ادما زیاده یا معرفت بقیه کم شده ولی اصلا احساس خوبی ندارم. با اینکه ممکنه شرایط فعلی من از خیلی جهات خوب بنظر بیاد ولی از دید خودم خیلی افتضاح و کسل کننده شده. حس میکنم دارم پیر میشم و اونجور که باید از روزهای جوونیم استفاده نکردم.شاید از نظر اطرافیانم من خیلی ادم موفقی باشم که به محض تموم شدن درسم تونستم توی یه شرکت خیلی معتبر استخدام بشم در حالی که بیشتر بچه های  دانشگاه هنوز بیکار هستند ولی خودم حس خوبی ندارم.هر چی فکر میکنم این اینده اونی نیست که برای خودم پیش بینی میکردم ولی واقعا نمیتونم ریسک اینو بکنم که کارمو ول کنم و به امید یه شرایط بهتر بمونم.چقدر توی دنیای ادم بزرگا زندگی کردن سخته.تا سال پیش هنوز هم حس میکردم که خیلی مونده که بخوام به همه چی جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم ولی امسال یهویی یه عالمه شرایط و مسائل برام پیش اومده که باید عاقلانه براشون تصمیم بگیرم. کاش میتونستم توی همون دوران کودکی بمونم.

شرایط کارم خیلی بهتر از روزهای اول شده و تا حدودی میتونم بگم که اون حس منفی اولیه رو ندارم. توی کارم خیلی پیشرفت کردم ولی متاسفانه رقیبم با پارتی بازی زیادی تونست سرپرست بشه.هنوز امیدمو از دست ندادم .امیدوارم توی بخش جدید بتونم جز گروه سرپرست ها باشم.

ماه گذشته جز بدترین روزهای زندگیم بود.با جریان اسید پاشی هایی که اینجا اتفاق افتاد واقعا هیچ خانومی احساس امنیت نمیکرد که توی سطح شهر رفت و امدی داشته باشه.اصلا قابل وصف نیست ولی شنیدن صدای یه موتور باعث میشد یه لحظه حس کنی زندگیت تموم شده.هر روز صبح که از خونه خارج میشدیم هیچ تضمینی برای سالم برگشتنمون نبود و بدتر از همه اینکه مامانم از استرس شدید دچار بیماری شد که هنوز هم نتونسته اون حس اضطراب رو از خودش دور کنه.اون روزها وحشتناک بود و بدتر از همه اینه که اون فرد به سزای اعمالش نرسید.چه دنیای بدی شده.زندگی چندین نفر نابود میشه ولی هیچ اتفاقی نمیفته و همه فراموش میکنن.گاهی حتی نمیشه به بعضی از ادما لقب حیوان رو هم داد.بیچاره حیوانات.

اب زاینده رود دوباره باز شده.حس خیلی خوبیه.بعد از چند سال که همه چیز خشک و مرده بود باز هم حس زندگی به شهر برگشت.شنیدن صدای اب و راه رفتن کنار رودخونه واقعا باعث میشه تموم حس منفی توی وجودم پاک بشه.بعد از اون اتفاق های وحشتناک واقعا مردم شهر به این دلخوشی احتباج داشتن.

 

نوشته شده در جمعه 7 آذر 1393برچسب:,ساعت 20:20 توسط رها|

نزدیک به سه ماه پیش پایان نامه ام رو تحویل استاد راهنمام دادم که اگه ایرادی نداشت چاپش کنم.هنوز فرصت نکرده بخونه و من هنوز لنگ تاییدیه پایان نامه موندم.خیلی جالبه که قبل از تحویل چندین بار سراغشو ازم میگرفت و مرتب بهم استرس میداد که چرا عجله نمیکنی و دیر شده .حالا خودش میگه هیچ عجله ای نیست.من سر فرصت میخونمش.چقدر درک کردن اساتید سخته.

چقدر از حال و هوای روزهای دانشگاه فاصله گرفتم.دلم برای اون روزها تنگ شده.برای دوستای دانشگاهم.برای تفریحات اون موقع.حتی برای اسرتس ژوژمانای اخر ترم.یادش بخیر

سه ماه از شروع کارم توی شرکت میگذره.کارش با اون چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوته.کار بدی نیست ولی حس میکنم این اون اینده ای که برای خودم تصور میکردم نیست ولی به هر حال از بیکاری بهتره.شاید بتونم فعلا یه مدت اینجا مشغول باشم و سرمایه لازم برای شروع کار مورد علاقه خودمو جمع کنم. روزهای اول کار واقعا برام سخت بود ولی یه مدت که گذشت دستم راه افتاد. قراره توی چند هفته اینده از بین کسایی که دوره اموزشی رو گذروندن سرپرست برای بخش های مختلف انتخاب بشه. فعلا رقابت اصلی بین من و یکی از فامیل های رییسه.اگه بتونم توی کارم ارتقا پیدا کنم واقعا دلگرمی بزرگی برام محسوب میشه .اینجوری به کارم هم علاقمند میشم. قرارداد های شرکت قرار بود سه ساله بسته بشه ولی من خیلی دلم میخواست یک ساله باشه.چند روز پیش رییس شرکت بهم گفت که اگه قرارداد رو یکساله امضا کنی سرپرست نمیشی چون  اموزش و هزینه ما به هدر رفته.واقعا سر دوراهی موندم نمیدونم چیکار کنم.میترسم از امضای قرارداد سه ساله ای که ضمانت چندین میلیونی پشتش داره.انتخاب واقعا برام سخته.

این روزا کاملا درک میکنم که خانومای شاغل چقدر مسئولیت دارن و زندگیشون نیاز به برنامه ریزی داره. هر چقدر هم که برنامه ریزی میکنم بازم فرصت برای انجام خیلی کارها ندارم.بعد از چند ماه تنبلی الان زندگی منظم و قاعده دار واقعا برام سخته. کنکور ارشد قبول نشدم. نمیدونم با شرایط فعلی درسمو ادامه بدم یا نه.اگه شرایط کارم درست مشخص بشه اون موقع میتونم یه برنامه ریزی برای اینده ام داشته باشم که کنکور شرکت کنم یا نه.ولی تجربه جالبی بود.حداقل خاطره کنکور وحشتناک کارشناسی برام کم رنگ تر شد

خیلی زود وارد دنیای ادم بزرگا شدم.هنوز درسم کامل تموم نشده رفتم سرکار.حس میکنم زندگیم روی دور تند افتاده.همه چیز داره خیلی سریع پیش میره.شاید چشم به هم بزنم پیر شدم.دوست ندارم اینقدر زود وارد دنیایی بشم که پر از مسئولیت و نگرانی و تلخیه.البته منکر این نمیشم که خیلی خوشحالم الان کار دارم و مثل بقیه دوستام بیکار نیستم ولی خیلی زود داره همه چیز پیش میره.کاش روزهای تلخ اینقدر زود میگذشتن و خوشی ها طولانی میشدن. .

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1393برچسب:,ساعت 23:0 توسط رها|

بالاخره پایان نامه ام تمام شد. دیگه از هرچی فرش و موضوع مرتبط با فرش بدم میاد.خدا کنه این دفعه دیگه استاد راهنمام ایرادی نگیره چاپش کنم تمام بشه.

 

چند روز پیش از طرف شرکت جواهر سازی باهام تماس گرفتن.از اول هفته کارم شروع شده.فعلا چند هفته به صورت آزمایشی برای شرکت کار می کنم تا اگه خوشم اومد قرار داد ببندم. اما کارش اون چیزی نبود که فکر می کردم.زیاد برام جذابیت نداره.خیلی یکنواخت و تکراریه.شاید مجبور باشم یه کار رو در روز 100 بار تکرار کنم و این برام تقریبا غیر قابل تحمله.شاید هم چون روزهای اولیه که کار رو شروع کردم اینجور به نظر میرسه.

 

تمام خانواده هفته اینده میرن مسافرت و فقط من بخاطر کارم نمیتونم برم.دلم میخواست برم ولی هیچ جوری نمیتونم برم. حدود یک هفته با مزاحم تنهام.احتمالا یا من اونو میکشم یا اون منو. هفته اینده حتما هفته دلپذیریه.

 

دلم برای روزهای دانشگاه رفتن تنگ شده.چقدر روزهای خوبی بودن.نتیجه کنکور ارشد اومده.با اینکه نخونده بودم ولی بازم بد نبود اما احتمالا قبول نمیشم.اگه تکلیف کارم مشخص بشه میتونم برای کنکور سال دیگه برنامه ریزی کنم.

نوشته شده در پنج شنبه 8 خرداد 1393برچسب:,ساعت 22:31 توسط رها|

سال جدبد رو خیلی خوب شروع کردم. این موضوع باعث تعجبه.کم پیش میاد روزهایی رو بگذرونم که هیچ اتفاق بدی نیفته.امیدوارم کل روزهای سال جدید هم به همین صورت بگذره. هنوز هیچ خبری از کارم نشده ولی استرس بدی پیدا کردم.یه جورایی دو دل شدم که قبولش کنم یا نه. قبول کردن این کار راه برگشت نداره. چون شرکت تخصصی نزدیک یک سال فقط اموزش کار داره و بعد از اون کار اصلی شروع میشه بخاطر همین قراردادهای کاری چند ساله است و بخاطر سفته های زیادی که اولش میگیرن به اسونی نمیتونم از شرکت خارج بشم. یه عده عقیده دارن شرایطش خیلی سخته و خطرناکه ولی یه عده دیگه میگن چون جای خیلی معتبریه این همه تضمین و سخت گیری چیز طبیعیه. نمیدونم چکار کنم. با تموم شدن تعطیلات احساس کمبود میکنم. سال های قبل بعد از عید فوری کلاس های دانشگاهم شروع میشد ولی حالا که دیگه کلاس ندارم دچار کمبود شدم.چقدر روزهای دانشگاه زود گذشت. این چند وقت به موجود تنبلی تبدیل شدم اما بیکاری این روزها یه خوبی هم داره که تمام کارهایی که توی مدت دانشجویی نمیتونستم انجام بدم الان خیلی راحت برام امکان پذیره. به خصوص خوابیدن صبح که یه جورایی برام ارزو شده بود.حالا فرصت دارم که چندین ساعت کتاب بخونم .بخوابم.اهنگ گوش بدم.از اینترنت استفاده کنم بدونه این که دلهره ای برای فردا داشته باشم. خدایا میشه روزهای بعدی هم پر از ارامش باشه؟
نوشته شده در پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:,ساعت 20:56 توسط رها|

یه اتفاق هیجان انگیز برام افتاده که هنوز باورم نمیشه. یکی از استادای درس تخصصی فلزم بعد از دیدن نمایشگاه به من و چند تا از دوستام پیشنهاد کار داد که توی شرکت طلا سازی کار کنیم. فکر نمیکردم که واقعا پیشنهاد جدی داده باشه ولی چند روز پیش تماس گرفتن و قرار مصاحبه گذاشتن.دیروز هم با کلی استرس مصاحبه دادم.واقعا کار ترسناکی بود.چند باری بخاطر ترس میخواستم از مصاحبه منصرف بشم. باید مقابل رییس شرکت چند تا طرح طلا طراحی میکردیم. این شرکت یکی از رتبه های اول طلاسازی ایرانه. شرایط کاری فوق العاده عالیه. فقط ساعت کاریه زیادی داری. هنوز باورم نمیشه که بعد از اتمام درسم به این سرعت بتونم موقعیت به این خوبی پیدا کنم. رییس شرکت که از کارهام خیلی خوشش اومد و از تخصص رشته درسیم که جواهر سازیه خیلی استقبال کرد. یه جورایی قول قطعی داد که بعد از عید کارمون شروع میشه. هنوزم باورم نمیشه.خیلی خیلی خوشحالم..اگه استخدام بشم یه جورایی به چند سال جلوتر پرتاب شدم. خدا کنه مشکلی پیش نیاد و مزاحم زندگیم سد راهم نشه.

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,ساعت 21:21 توسط رها|

نمایشگاه فلز خیلی بهتر از اون چیزی که فکرشو میکردم برگزار شد. عکس العمل بازدید کننده های نمایشگاه نشون میداد که این بار واقعا نمایشگاه عالی برگزار شده.استادم بعد از دیدن کارهای تموم شده ام خودش هم متوجه شد که نمره بدی بهم داده. با اون همه رقابت شدید بین هم کلاسی هام حالا با یه نمره 19.39 پایان نامه ازشون عقب افتادم.حیف اون همه زحمت و تلاش.

این روزها بیشتر از این که خوشحال باشم ناراحتم.دلم خیلی گرفته. پر شدم از احساس دلتنگی.ناراحتی . پر از حس پوچ بودن. خسته شدم از این این نوع زندگی.خدایا این که من بخوام توی زندگیم ارامش داشته باشم خواسته زیادی؟ حق من توی زندگی بعد از این همه سال سختی یکم خوشبختی و ارامش نیست؟ خیلی وقته که به خدا بودنت شک کردم.خیلی وقته چیزهایی که ازت میبینم با صفاتت یکی نیست. نه مهربونی نه عادلی و نه بخشنده. خدایا فکر میکنم نیچه حق داره.تو سال هاست که مردی.

 

نوشته شده در پنج شنبه 22 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:50 توسط رها|

چند سالیه به این نتیجه رسیدم که هر ادمی یه چاله صبر و تحمل داره که متناسب با اون مشکلاتش کم و زیاد میشن.یکی چاله اش به اندازه ی یه انگشت دونه و یکی هم مثل من به اندازه چاه های نفت جنوب عمق داره.اینم یه نوعی از عدالت خدا محسوب میشه. ولی چیزی که این روزا بیشتر از همه به چشمم میاد اینه که این چاه مدت هاست به لبه مرز رسیده و چیزی تا سر ریز شدنش نمونده.

گاهی وقت ها که دنبال یه چیزی میگردم به هیچ عنوان نمیتونم پیداش کنم ولی یه وقت هایی هم توی عجیب ترین جای ممکن چیزی رو پیدا میکنم که مدت ها دنبالش بودم. چند روز پیش برای پرداخت کارهام توی مغازه ای رفتم که  راه حل تمام مشکلاتمو پیدا کردم. مدت ها بود دنبال پیدا کردن سیانور بودم ولی الان به راحتی پیداش کردم.شاید الان فقط یه فرصت انتخاب داشته باشم .من یا اون.شایدم هر دو.برای گذروندن 17 ثانیه پایانی نیاز به انتخاب دارم.

این هفته واقعا سرم شلوغه.اینقدر موضوعات مختلف توی هم پیچ خوردن که نمیدونم باید چکار کنم.هنوز کارهای پایان نامه ام به مرحله آخر نرسیده و کارهای چوبی پشت زمینه کارهام هم هنوز تموم نشده. از طرف دیگه به خواهرم قول دادم تا چند روز دیگه یه عالمه تخم مرغ رنگی براش درست کنم. قاب ایینه ای که سفارش گرفتم رو هنوز درست نکردم و چند روز دیگه یه مهمونی بزرگ داریم که من به اجبار مامانم باید یه سری کارها رو براش انجام بدم.هنوز کارهای نمایشگاه تموم نشده و شنبه افتتاحیه نمایشگاه.دلم میخواد بخوابم .خسته شدم.دیگه نمیکشم.

از این روزها به شدت بدم میاد.بوی گند عید رو کاملا حس میکنم.تحمل 14 روز زندگی توی جهنم کار هر کسی نیست. دلم نمیخواد درسم تموم بشه.چجوری باید بعدش این فضا رو تحمل کنم. اخه چرا ادما نباید حق انتخاب داشته باشن؟من با علاقه حاضرم بقیه روزهای عمرم رو به هرکسی که خواهانش باشه اهدا کنم. این همه ادم که عاشق زندگی هستن باید بمیرن و یکی مثل من که همه چی خسته شده باید عمره هزار ساله داشته باشه.

 

نوشته شده در شنبه 10 اسفند 1392برچسب:,ساعت 22:2 توسط رها|

چند روز قبل از برگزاری نمایشگاه چوب سرمای سختی خوردم و به سختی میتونستم نفس بکشم .حالا علاوه بر همه ی شرایط اماده شده برای قبولی من توی کنکور ارشد باید تب 40 درجه رو هم اضافه می کردم. با یه تب شدید سر جلسه کنکور رفتم و سوالات واقعا سخت بود.با خوندن هر سوال این فکر به ذهنم می رسید نکنه تموم سال های پیش من اصلا هنر نخونده بود که با هیچ کدوم از سوالات آشنایی ندارم.به هر حال تجربه جالبی بود.

نمایشگاه چوب با همه سختی هاش تموم شد.سخت بود چون مجبور بودم با مریضی و بی حالی شدید تموم کارهای اولیه نمایشگاه رو انجام بدم و دوستان عزیزی هم که با هم به صورت گروهی نمایشگاه رو برگزار کردیم هیچ کاری انجام نمی دادند.واقعا خستگی این نمایشگاه روی شونه هام موند. به خاطر کیفیت بالای کارها از طرف رییس گالری یکی دو روزی به صورت رایگان به تعداد روزهای نمایشگاه اضافه شد.این اتفاق سوپرایز خوبی بود.

استاد راهنمای پایان نامه ام به سختی قبول کرد که نمره کار رو بهم بده و بعد کار چاپ شده رو ازم تحویل بگیره ولی بعد از دیدن نمره شوک بدی بهم وارد شد. نیمی از بچه ها با مدیر گروه بی سواد رشته امون پایان نامه گرفته بودند و حالا همگی با نمره 20 این واحد رو پاس کردند. دادن این نمره برای پایان نامه واقعا عجیب بود.ولی از همه بدتر این بود که کارهای به شدت ضعیف و پایین تر از کارهای من بخاطر داشتن یه استاد راهنمای بی کفایت از نمره من بالاتر شدند. فشار خیلی بدی بهم اومد.بیشتر از 9 ماه روی پروژه خودم کار کردم ولی حالا کسایی که 10 روز هم کار نکردند از من بالاتر شدند.

دو هفته دیگه نمایشگاه فلز برگزار میشه. دیگه انگیزه ای برای برپایی نمایشگاه ندارم. یه جورایی سرد شدم و دلم نمیخواد دیگه کاری انجام بدم.واقعا خسته ام.

 

 

نوشته شده در سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:3 توسط رها|

شمارش معکوس پایان نامه ام شروع شده. چند روزه دیگه بیشتر فرصت ندارم که کارمو ارائه بدم. یه دنیا استرس دارم . الان که به کارام نگاه می کنم حس می کنم همشون خیلی بد شده اند .کاش فرصت داشتم از اول کار می کردم.

 

این چند هفته به شدت مشغول هماهنگی برای دو تا نمایشگاه بودم. حالا که کارای یکی از نمایشگاها درست شده و اون هفته افتتاح میشه استاد چوب عزیزم یه پوستر طراحی کرده که روی اون نوشته شده این نمایشگاه کار اون و چند تا هنرجویان اونه و اصرار داره که حتما باید همینو چاپ کنی. این کار یعنی کار اصلی رو استاد انجام داده و ما هم چند تا هنرجوی کوچیک هستیم.خیلی بهم فشار اومده که این چند هفته به شدت تحت فشار بودم و تمام کارهای این نمایشگاه رو من انجام دادم و حالا کسی که هیچ نقشی توی برپایی نمایشگاه نداشته ادعا مالکیت کرده. چقدر یه ادم میتونه بی انصاف باشه و سعی کنه از همه سواستفاده کنه. جالبیه موضوع اینه که همین ادم از بدی مردم اینجا حرف میزنه و خوبیه مردم شهر خودش رو میگه .خود استاد نماد کامل یک انسان خوب شهرشه.از ادمای پر ادعا متنفرم.

 

پس فردا کنکور ارشد دارم. چقدر هم خوندم. میتونستم وقت بیشتری رو صرف درس خوندن کنم ولی با تنبلی کردن این زمان رو از دست دادم و حالا دقیقا توی همین چند روز به شدت مریض شدم و از شدت سرفه کردن نمیتونم نفس بکشم. نمیدونم چرا هر وقت من کنکور دارم شرایط خراب میشه.دلم میخواد قبول بشم.کاش این اتفاق میفتاد.

 

 

نوشته شده در سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:,ساعت 22:36 توسط رها|

چند روز پیش یه اتفاق باور نکردنی افتاد. بالاخره بعد از چندین سال برف اومد. اخرین خاطره ای که از بارش برف دارم مربوط به دوران بچگی میشه و حالا باریدن دوباره اون حتی برای چند دقیقه خیلی هیجان انگیزه.

 

چند هفته گذشته هم روزهای خوب داشتم هم روزهای بد. یه بخش از پایان نامه عملی ام مورد تایید قرار گرفت و کار چوبم تموم شد و یه حجم زیاد از استرسم تموم شد. ولی اتفاق بد این بود که الان چند هفته است مغزم قفل کرده و  هر کاری میکنم هیچ طرحی به نظرم نمیاد که بسازم.نمیدونم چجوری باید کارای جدیدمو بسازم.

 

این روزا نقش مزاحم اصلی زندگیم خیلی پررنگ شده.توی این روزها که بیشتر از همیشه احتیاج به ارامش دارم اون با حضورش فقط باعث خراب کردن فکر و حالم میشه.نمیدونم چرا ولی این فکر داره توی ذهنم خیلی بزرگ میشه که بکشمش و بقیه اطرافیانمو از شرش راحت کنم. تمام فکر و رویا و خوابم پر شده از لحظه هایی که اونو میکشم. یه روزی یه نفر بهم میگفت وقتی صبر خدا نسبت به یه بنده تموم بشه 40 روز یا ماه یا سال بعد اونو میکشه. الان که میبینم از 40 سال هم گذشت و خدا کاری نکرد.مدت هاست که به این نتیجه رسیدم خدایی وجود نداره که اگه وجود داشته باشه طرف همین بنده مزاحمشه. چند وقته که با خودم فکر میکنم اگه قرار من چندین سال با این شرایط زندگی کنم پس بزار این ادمو بکشم ولی زندگی یه عالمه ادمه دیگه رو بهشت کنم. تنفس توی دنیایی که بدونم این موجود مذخرف دیگه توش نفس نمیکشه ارزوی زندگیمه. شاید دارم اشتباه میکنم ولی کم کم دارم به اخر خط میرسم.یا زندگی اونو تمام میکنم و یا زندگی خودمو.حالا که خدا نمیخواد زندگی منو تغییر بده خودم تغییرش میدم.

 

 

نوشته شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:,ساعت 22:28 توسط رها|

این هفته یه عالمه حس خوب دارم. با اینکه هنوز کارای اصلی پایان نامه ام رو انجام ندادم ولی با کمک استاد چوبم تونستم یه عالمه ایده تک برای دیزاین سالن نمایش ژوژمان پایان نامه ام پیدا کنم. توی این هفته اینقدر کار کردم که دلم لک زده برای اینکه یه روز صبح بتونم یه عالمه بخوابم و تا آخر شب توی نت بچرخم ولی اصلا فرصت هیچ کاری رو ندارم. از همه قشنگ تر اینه که بازم من یه حرفی زدم و استاد چوب جو زده شد و روی  هوا ایده منو زد که باید تا هفته آینده انجامش بدی.خیلی قشنگ دوباره باید یه عالمه کار دیگه انجام بدم.

مدیر گروه دانشگاه هر چقدر فکر کرد که چجوری منو و گروهمو آزار بده به راهی نرسید و وقتی دید ما به کارهاش هیچ اهمیتی نمیدیم این هفته یه قانون جدید از خودش ابداع کرد که ما حق استفاده از محیط دانشگاه و وسایل رو نداریم.مسئولین دانشگاه هم بخاطر ترسشون ازش حمایت کردن.چقدر این آدم مذخرفه. خوش بحالش با داشتن یه پارتی قوی داره یه دانشگاه رو میچرخونه و هیچ کس نمیتونه باهاش رو به رو بشه.چقدر دوست داشتم میفهمیدم پارتی این آدم چه سمتی توی کشور داره که حتی  ریاست شعبه مرکزی دانشگاه هم نمیتونه باهاش مقابله کنه.

تعدادی از دوستام تصمیم گرفتن چند ماه باقی مونده تا کنکور ارشد رو فقط درس بخونن و پایان نامه رو ول کنن تا بعد از کنکور ادامه اش بدن یعنی یه ترم بیشتر بگذرونن. واقعا شرایط گیج کننده ای شده. نمیدونم چه کاری درسته و چه کاری غلط. میترسم وقتمو بزارم برای ارشد و قبول نشم و اونوقت کار پایان نامه ام هم ضعیف بشه و از هر دو طرف بازنده بشم.چقدر تصمیم گیری سخته.

هفته گذشته سری دستگاه فرز از دستم ول شد و دیگه پیداش نکردم.هر چقدر گشتیم پیدا نشد.دستگاه خیلی گرون بود و مجبور بودم که خودم خسارت دستگاه رو بدم.یه هفته ای مجبور شدم دنبال سری برای دستگاه بگردم تا آخرش تونستم با کلی دردسر یکی سفارش بدم بسازن چون قطعه یدکی برای دستگاه وجود نداشت. حدود دو ساعت بعد از اینکه دستگاه رو سالم و با سری جدید تحویل دانشگاه دادم پای یکی از بچه ها به یه چیزی گیر کرد و سری قبلی دستگاه پیدا شد. اون لحظه واقعا شوکه بودم .من یک هفته بیچارگی کشیدم و حالا اون قطعه پیدا شد.من چقدر خوش شانس ام.خنده

 

نوشته شده در سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:,ساعت 20:4 توسط رها|

چند هفته اخیر روزهای خوبی  رو گذروندم. یه کم از کارهای عملی پایان نامه ام انجام شد و یه بخش عظیم از استرسم تموم شد. بالاخره تونستم لحیم کارم رو آب کنم.انگاری طلسمش باطل شد.هنوز یه عالمه کار دارم که نمیدونم کی میتونم انجامشون بدم.نمیدونم با این همه کار چطور تونستم ترم پیش وقتمو تلف کنم و رسما هیچ کار مفیدی برای پایان نامه ام انجام ندادم. واقعا چرا هیچوقت با برنامه ریزی عمل نمیکنم.

با یه عالمه اعتماد به نفس کنکور ارشد ثبت نام کردم. نمیدونم با چه جراتی این کار رو انجام دادم ولی با این که هیچی نخوندم دوست دارم یه بار امتحان کنم.از همه چی بدتر اینه که این روزها مرتبا حال و روزم توی کنکور کارشناسی یادم میاد  و میترسم بازم همه چی مثل دفعه قبلی پیش بره و همه چی خراب بشه.خیلی سعی میکنم که تلقین کنم قرار نیست دوباره همه چیز تکرار بشه ولی واقعا ترس عجیبی دارم.امیدوارم مزیت دادن کنکور نخونده امسال فقط رفع این همه استرس باشه.حداقل سال دیگه استرس نداشته باشم.

امروز در مورد طرز ارائه پایان نامه ام با استاد چوبم یکم صحبت کردم.اونم یهویی جو گیر شد و یه عالمه کار بهم گفت که تا هفته دیگه باید انجام داده باشی.اون لحظه دلم میخواست یه عالمه جیغ بکشم.با اون همه کاری که هنوز انجام ندادم فقط کار با گل و گچ مونده بود که اضافه شد.نمیتونم زیر حرفم بزنم چون استاد خیلی برای کارم ذوق کرد و حالا اگه انجام ندم فکر میکنه بخاطر تنبلی انجام ندادم . چقدر من خوش شانسم.

 

نوشته شده در سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:,ساعت 18:56 توسط رها|

امشب از اون شب هایی که فقط سالی یکبار اتفاق میفته.از اونایی که با تمام وجود خوشحالم و چیزی نمیتونه حالمو خراب کنه.حتی اگه یه دنیا مشکل هم داشته باشم.یه کیس اخرین ورژن خریدم .دیگه مجبور نیستم کامپیوتر قبلی رو تحمل کنم و از مهم تر دیگه نیازی به ترک اعتیاد نتی نیست.دیگه چی بهتر از این ممکنه پیش بیاد.

 

کارای پایان نامه ام اصلا پیش نمیره.برای درست کردن هر کار فلز مجبورم چندین بار یه کار رو بسازم تا آخرش یه کار معمولی درست بشه.ترم پیش کارهای جوشکاری من از همه بهتر بود.ولی این ترم انگار قرار نیست هیچ کاری درست بشه.نمیدونم چرا اینقدر توی ساخت جواهراتم بدشانسی میارم.

کارگاه چوب دانشگاه واقعا طلسم شده. استاد اولی که دستش زیر دستگاه رفت.دومی که هیچی از چوب نمیدونست و اخرشم اون بازی نمره منو درآورد.حالا هم استاد سومی که یکمی کار بلده دستش شکست و عملا دیگه نمیتونه هیچ کاری انجام بده.واقعا چه تخصص خوبی گرفتم.اسما قراره تخصص من چوب باشه ولی واقعا چیز زیادی بلد نیستم.چی فکر میکردم چی شد.

نوشته شده در دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:,ساعت 21:57 توسط رها|

روزهای به شدت سختی رو میگذرونم. کارهای پایان نامه ام خیلی توی هم پیچ خورده. چند تا اشتباه خیلی بزرگ توی نوشتن پایان نامه ام کردم که حالا واقعا گیرم انداخته.یادم رفته بود شماره صفحات کتاب هایی که استفاده کردم رو بنویسم و بدتر از همه اینکه که ارجاعات متن رو ننوشتم.حالا متن پایان نامه تایید شده ولی من هنوز گیر این اشتباهاتم.از یه طرف دیگه توی بخش عملی موندم و سرعت کارم خیلی پایینه.چقدر نوشتن پایان نامه سخته.

 

کامپیوترم مرد.فکر نمیکنم دیگه بشه براش کاری کرد.توی روزهایی که بیشترین نیاز رو بهش داشتم از کار افتاد. بدتر از همه اعتیاد به نت واقعا دیوانه کننده است و ترک کردن اون یه جورایی غیر ممکنه. فعلا که مجبور شدم با درد ترک کردن بسازم.

دیروز یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاد.یکی از مرغ عشق هام خودکشی کرد.یه نخ از بالای قفس آویزون شده بود و دور گردنش پیچیده بود.خیلی صحنه وحشتناکی بود.بیچاره عین اعدامی ها شده بود.چقدر بدم میاد که حیوانات عقل ندارند یا حتی صدایی که بتونن کمک بخوان.

چند روز پیش یه اتفاق هیجانی برام افتاد.یه نفر کارت عابر بانکمو از طریق موبایل خالی کرده بود.  هیچ کاری نتونستم بکنم چون ردی ازش نبود.مسئولای بانک هم هیچ مسئولیتی قبول نکردند.خیلی راحت همه پولمو برای گوشیش شارژ خریده بود.چقدر کارت های بانکی امنیت دارند.

قید کارشناسی ارشد امسال رو زدم.هیچ وقتی برام نمونده که درس بخونم.تمام وقتم صرف پایان نامه ام میشه. شاید برام بهتر باشه که سال دیگه با آرامش و بدون استرس درس بخونم.اونجوری نتیجه بهتری میده.

امشب اولین بارون پاییزی بارید.بعد از مدت ها یه حس خیلی خوب پیدا کردم.اگه میتونستم دنیا رو جوری میساختم که تمام سال سرد و پر از برف و بارون باشه.زندگی توی سرما واقعا لذت بخشه.

نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:,ساعت 21:25 توسط رها|

 

چند روز پیش حال روحی ام خیلی بد بود .از یه طرف قهر با مامانم و از یه طرف دیگه قضیه نمره و دانشگاهم.خواهری پیشنهاد کرد که برای عوض شدن روحیه ام حتما باهاش برم بیرون.با یه عالمه اصرار رفتیم و فیلم هیس دخترها فریاد نمیزنند رو دیدیم.دلم میخواست وسط سینما گریه کنم.اینقدر اعصابم داغون شد که تا چند روز سردرد داشتم.خیلی فیلم تلخ و وحشتناکی بود.یه موقع هایی باید حقیقت اصلا ندید و نشنید.اینجوری زندگی اسون تره.

این روزها هوا خیلی عجیب شده.روزها اینقدر گرمه که حتما باید کولر روشن باشه ولی شب ها خیلی سرد شده.همین باعث شد مریض بشم.الان چند روزه از همه کار و زندگی موندم چون تب و لرزم قطع نمیشه.یه عالمه استرس پایان نامه ام رو دارم.شنبه باید رونوشت کارم رو تحویل استاد راهنما بدم ولی هنوز ننوشتم.چند خط که مینویسم فوری تب میکنم و تا چند ساعت بعدش کاملا خوابم.امروز که با حالت کاملا چندش اوری مجبور شدم توی گرمای وحشتناک ظهر با پتو بخوابم.حتی فکر کردن بهش هم تهوع اوره.

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:3 توسط رها|

چند روز پیش به یه مهمونی دعوت شدم.بعد از مدت ها تصمیم گرفتم همراه خانواده ام حتما به این مهمونی برم.چه انتظاراتی داشتم و چی شد.همون کسی که کامپیوترم رو زنده کرد اونجا بود. چند سال پیش شخصیت من جوری بود که سعی میکردم زیاد صحبت نکنم و یه جورایی فاصله خودمو با بقیه حفظ کنم ولی حالا دو سالی میشه که دیگه اون مدلی نیستم و نمیزارم کسی به جای من تصمیم بگیره یا اگه کسی حرف ناحقی بزنه سکوت نمیکنم و حتما جوابشو میدم.حالا توی روز مهمونی اون فرد چون بعد از مدت ها منو دیده بود فکر میکرد من همون ادم قبلیم و شروع کرد به چرت و پرت گفتن و هر چقدر که من تلاش کردم بهش محل نزارم بازم مذخرفاتشو ادامه داد.در اون لحظات دلم میخواست خیلی بد جوابشو بدم ولی صاحبخونه که من براش احترام زیادی قائلم پدر اون فرد بی شخصیت بود و در اون لحظه کنار من نشسته بود.در نتیجه نتونستم هیچ جوابی بدم.بعد از تمام شدن مهمونی تا الان دارم دیوونه میشم که چطور اجازه دادم اون ادم مذخرف بهم توهین کنه و باهام اونجوری حرف بزنه.اینم از مهونی که قرار بود خوش بگذره.

کامپیوترم بازم حالش بده.همه توی خونه لب تاب جدا دارن و فقط منم این کامپیوتر.حالا هم که حالش بده همه شونه خالی کردند و میگن به ما مربوط نیست.احتمالا چند روز دیگه برای همیشه میمیره.نمیدونم باید چکار کنم.احتمالا بخاطر نرسیدن نت به خونم میمیرم.

چند روزیه به شدت درگیر کارای پایان نامه ام هستم.هر چی که مینویسم و فکر میکنم دیگه تکمیله فرداش دوباره یه ایراد جدید پیدا میکنه و نیاز به سری اطلاعات جدید داره.مهلت خیلی کمی برام مونده و یه عالمه کار دارم.امیدوارم برسم این پایان نامه تئوری رو تا قبل از مهر تمام کنم.

 

 

نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:17 توسط رها|

توی دو ماه گذشته روزهای سختی رو گذروندم.دقیقا حال و روز یه معتاد که بهش مواد نرسیده رو درک کردم.یکی از شب های ماه رمضان کامپیوترم یه صدایی داد و مرد.زندگی بدون کامپیوتر و اینترنت واقعا عذاب اوره.جای یه چیزی توی زندگیم خالی بود.بالاخره بعد از مدت ها به لطف یه عزیز دیشب کامپیوترم زنده شده برگشت.چقدر دلم برای نت تنگ شده بود.

 

این روزها فقط دارم روی پایان نامه ام کار میکنم.چقدر نوشتن پایان نامه سخته.خوشبختانه دفاع ندارم ولی یه استاد سخت گیر دارم که اونو کاملا جبران میکنه.امیدوارم چیزه خوبی از اب در بیاد.

 

 

نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:11 توسط رها|

بعد از چند ماه تلاش مسئول دانشگاه فقط تونست نمره ام رو به 16 تغییر بده.خودشون که خیلی هم راضی هستند ولی این نمره به درد من نمیخوره.حدودا 3 نمره معدلم رو کم کرده .اونم حالا که ترمای اخرم.خیلی دلم میسوزه چون ترمی که گذشت واقعا برام سخت بود و برای کاره چوبم خیلی سختی کشیدم و حالا کمترین نمره رو اوردم.مسئولین دانشگاه هم که فقط میگن این استاد دیگه حق تدریس توی دانشگاهو نداره ولی این به درد من نمیخوره.

 

چند روز پیش یه دعوای بزرگ با مامان و خوهری داشتم.کلا با هم قطع رابطه کردیم و من زندگیمو ازشون جدا کردم.تنهایی افطار کردن خیلی سخته.کلی تنها شدم ولی امکان نداره ظلمی که این دو نفر در حقم کردند رو ببخشم.همیشه توی زندگی مامانم من کمترین اهمیت رو داشتم و حالا هم بین من و خواهرم ، اونو انتخاب کرد.اینجوری برای من بهتره .خیلی وقته بهم ثابت شده که من براش ارزشی ندارم.

 

کلا حوصله انجام دادن هیچ کاری رو ندارم .چقدر دلم میخواد یه مدت یه جای اروم تنها زندگی کنم .باید برای ارشد درس بخونم و کارای پایان نامه ام رو تموم کنم.ولی اصلا حوصله ندارم.زندگی این روزا اصلا قابل تحمل نیست.

 

نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:10 توسط رها|

 

تابستون افتضاحی رو شروع کردم. روزهای بدی رو میگذرونم.چند هفته گذشته فقط در تلاش برای درست کردن نمره ام بودم.معاونت دانشگاه باهام همکاری کرد و خیلی کارم رو پیگیری کرد به عقیده خودش که نمره درست میشه ولی یکم زمان لازم داره. هر چقدر با استاد تماس گرفت حاظر نشد نمره رو درست کنه و بهانه های الکی اورد.یک بار ادعا میکرد من بهش بی احترامی کردم و یک بار دیگه ادعا داشت من اصلا کار برای تحویل نداشتم و کارهام ناقص و شکسته بوده.همین حرف های ضد و نقیض باعث شد که معاونت عصبانی بشه و بدون اطلاع من پرونده رو به حراست استان ارجاع داده و برای استاد و مدیر گروه پرونده تشکیل داده.واقعا همه چیز توی هم پیچ خورده.ناخواسته وارد یه بازی مسخره شدم.هیچکاری نمیتونم بکنم.حالا ناخواسته شاکی یه پرونده شدم که در هر صورت برای من باخته.اگه برنده بشم مدیر گروه با من بد میشه و اگه عقب بکشم با نمره از دست رفته و عصبانیت معاونت رو به رو میشم.حالم از استاد چوبم بهم میخوره.چقدر یه ادم میتونه بی عرضه و کم عقل باشه که بخاطر نفرت شخصی مدیر گروه حاظر میشه اینده کاری خودش رو نابود کنه .اگر چه همین الان هم مدیر گروه زیر همه چیز زده و خودشو کنار کشیده .بعضی از ادما لیاقت یه سری شغل ها رو ندارند.

 

 نیاز دارم به یه عالمه دعا .خدا کنه کارم درست بشه.

 

نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 22:57 توسط رها|

امروز ژوژمان فلز برگزار شد.امروز میتونست یکی از بهترین روزای زندگیم باشه.چون کارهام عالی شده بودند و مطمئن بودم نمره خوبی میگیرم و صبح هم یه پیشنهاد کار عالی بهم شد که با چند نفر از دوستام توی یه کارگاه جواهر سازی با امکانات عالی کار کنیم. اما همه چیز خیلی زود خراب شد.استاد فلز که با من رابطه خیلی خوبی داره  یواشکی بهم گفت که مدیر گروه از استادا خواسته همشون منو با نمره 10 بندازن .ولی استاد فلز  قبول نکرده.خیلی شوکه شدم .وقتی سایت نمرات رو دیدم استاد چوب نمره من رو 11 داده بود و گفت با ارفاق ننداختمت. باورم نمیشه که یه استاد میتونه اینقدر بچه باشه.علت این کارش رو هم اینه که از اخلاق من بدش میاد.به نظرش من بهش بی احترامی کردم ولی اصلا نمیتونه یه نمونه بی احترامی منو نام ببره.به نظرش من خیلی تند و سرکشم. چقدر جالبه وقتی حاظر نیستم با یه استاد بگو بخند الکی داشته باشم و صمیمیت الکی پیدا کنم یعنی اخلاقم افتضاحه.نمیدونم چرا اینجوری شد. این حق من نبود.بعد از اون همه تلاش و کار نمره من این نبود. واقعا خسته شدم. همه چیز زندگیم بهم ریخته.

 

نوشته شده در سه شنبه 4 تير 1392برچسب:,ساعت 22:31 توسط رها|

امروز ژوژمان چوب برگزار شد.برای ارائه کارها خیلی تلاش کردیم.یه عالمه وقت صرف طراحی دکور و نورپردازی کردیم ولی استاد چوب به محض ورود خیلی بد برخورد کرد و با طعنه بهمون گفت از بچه های این دانشگاه بیشتر از این انتظار نمیره.حال همه خیلی گرفته شد اما خوشبختانه تا اخر وقت جواب این حرفشو گرفت.در طول تمام روزهای این ترم یه نجار روبه روی دانشگاه به همه ما کمک میکرد و چیزهایی که استاد اصلا بلد نبود رو بهمون یاد میداد.امروز اون رو هم دعوت کردیم.یه عالمه تحویلش گرفتیم ولی اصلا به استاد محل ندادیم.بعدش هم اقای نجار کلی به استاد طعنه زد و کارهایی رو که اصلا بلد نبود بهش یاد اور شد.اینقدر اوضاع و شرایط بر علیه استاد بود که اخر وقت بغض کرده بود و اخرشم قهر کرد.به صورت عجیبی حالش گرفته شد و فهمید که ما چقدر ازش بدمون میاد.خلاصه اینکه انتقام یک ترم رو ازش گرفتیم. اخرش هم یکم حالمو گرفت با اینکه بازم بالاترین نمره شدم ولی اونی که میخواستم نشد.

دیروز یه اتفاق عجیب برام افتاد.باور نکردنیه ولی کار جدیدی که شروع کردم تماما فروش رفت و سفارش جدید گرفتم .اصلا باورم نمیشه که این یکی با شکست تمام نشد.هنوز نمیتونم باور کنم همه چیز اونجوری که من میخواستم پیش رفت.

چند روز دیگه ژوژمان فلزه.امیدوارم این یکی هم بگذره دیگه راحت بشم.

 

 

نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:,ساعت 22:29 توسط رها|

دیروز روز صنایع دستی بود.چقدر دانشگاه به ما اهمیت داد.فقط حراست دم دانشگاه این روز رو بهمون تبریک گفت اما روز مهندسی که میشه مسئولین دانشگاه فقط خودکشی نمیکنند.وقتی تحصیل کرده های جامعه اینجوری با رشته هنر برخورد کنند دیگه از مردم عادی هیچ انتظاری نمیره.بیشتر قسمت های زندگی همه ادما به هنر بستگی داره اما به نظر همه این رشته ها خیلی اسون و بدرد نخوره.چقدر از اینجور ادما بدم میاد.

 

این روزا حالم خیلی بده.هفته دیگه ژوژمان چوبه و چند روز پیش کارم بخاطر هنر استاد که به جای استفاده از چسب چوب ، چسب یک دو سه استفاده کرد  طبله کرد و کنده شد.تمام زحماتم هدر رفت.دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم.کار همه بچه ها تمام شده و من موندم و یه سری خرده چوب شکسته.دلم میخواد یه عالمه گریه کنم.این درس 6 واحد داشت.حالا مطمئنم یه نمره افتضاح میارم و معدلم نابود شد.چقدر من بدبختم.

 

دیروز مدیر گروه اعلام کرد که استادی که باهاش پایان نامه گرفتم با دانشگاه به مشکل خورده و گفته که ترم دیگه این دانشگاه نمیاد.بنابر این برید دنبال یه استاد جدید برای پایان نامه.این یعنی تمام کارهایی که تا الان انجام دادم دیگه هیچ اهمیتی نداره.چون استاد بعدی کارهای یکی دیگه رو تایید نمیکنه.حتی ممکن موضوع کارمو هم تایید نکنه. نمیدونم چرا این روزها همه چی بهم ریخته.

 

نوشته شده در سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:,ساعت 19:41 توسط رها|

 

این روزها زندگیم خلاصه شده توی چوب و فلز .فرصت برای انجام هیچ کاره دیگه ای ندارم.با اون شاهکاری که استاد چوب انجام داد حالا حالا باید کار کنم تا بتونم خودمو به بقیه برسونم.دو هفته دیگه ژوژمانه ولی کارم خیلی خیلی عقبه.چقدر زندگی برام سخت شده.

دیروز با دوستان تصمیم گرفتیم برای اینکه یکم تجدید روحیه کنیم و خستگی این چند هفته برطرف بشه بریم سینما و فیلم یکی برای همه رو ببینیم. چه تفریحی بود واقعا.توی عمرم فیلم به این حد مذخرف ندیده بودم.تمام داستان فیلم در مورد گرفتگی دستشویی یه ساختمان بود که اخرش هم باز نشد.فکر میکنم اگه قرار بود من فیلم بسازم کارم خیلی بهتر از این میشد. بازی بازیگر ها هم که بهتره اصلا در موردش حرف نزنم.این هم از زنگ تفریح این چند وقت که واقعا عالی گذشت.

امروز یه اتفاق هیجان انگیز افتاد.تابستون چند تا کار به فروشگاهی سپرده بودم ولی چون اصلا فروش نرفته بود دیگه سراغش نرفتم.امروز اتفاقی از جلو اون مغازه رد میشدم که فروشنده سریع منو صدا زد که کارهاتون فروش رفته صبر کنید پولشو بدم.واقعا شوکه کننده بود.اصلا انتظار نداشتم کارم با اون قیمت به فروش برسه.حس خیلی خوبی دارم.بالاخره بعد از اون شکست یه اتفاق کوچیک هم امیدوار کننده است.

احتیاج خیلی زیادی دارم به اینکه یهویی از خواب بیدار بشم و ببینم کارام تموم شده و میتونم یکم هم وقت بزارم برای خوندن کتابای ارشد.تا الان نتونستم هیچی درس بخونم .به خاطر استاد چوب همه کارهام بهم ریخت.


 

طی چند هفته گذشته مدیر گروه جدید دانشگاه خیلی ما رو اذیت کرد.اخرش هم صبر همه تموم شد و از یه وکیل دادگستری خواستیم تا برامون یه نامه به شدت تاثیر گذار بنویسه تا بتونیم از طریق مسئولین بالاتر اینم مثل مدیر قبلی بیرون کنیم.خیلی کار هیجان انگیزیه.دفعه قبلی وقتی مدیر گروه فهمید بخاطر ما برکنار شده خیلی شوکه شد.اصلا فکر نمیکرد ما تا این حد جدی دنبال کار برکناریش بریم و حالا این یکی اصلا فکر نمیکنه ما کاری بتونیم انجام بدیم.مطمئنا قیافه اش بعد از دیدن نامه دیدنی میشه.کار فوق العاده هیجان انگیزیه.
 

 

نوشته شده در شنبه 11 خرداد 1392برچسب:,ساعت 22:33 توسط رها|

 

امروز دلم میخواست قدرت اینو داشتم که به راحتی یه ادمو بکشم.سه هفته هر روز روی چوبم کار کردم تا تونستم کاری بسازم که هر کس میدید کلی ذوق میکرد و از قشنگی کار تعریف میکرد.صبح استاد بهم پیشنهاد داد کارمو زیر دستگاه برش چوب بفرستم.من با این کار به شدت مخالف بودم چون کسی که ازش چوب خریدم به شدت بهم تذکر داده بود که این کار رو انجام ندم.اما استاد به حرفم گوش نداد و کار خودشو کرد.کارم زیر دستگاه برش منفجر شد و به تکه های کوچیک کوچیک تبدیل شد.اون لحظه هیچ کاری نتونستم بکنم.فقط دلم میخواست چند ساعت گریه کنم و با کشتن استاد خشممو اروم کنم.ولی هیچ کاری نتونستم بکنم.برای خودم تعجب برانگیز بود که هیچ واکنشی نشون ندادم.فقط به جنازه کارم نگاه کردم.استاد برای بازسازی کار هیچ کاری نتونست بکنه و حالا مجبورم بازم از صفر شروع کنم و با این تفاوت نه فرصت کافی دارم و نه مواد اولیه کافی و نه حوصله انجام دوباره کار.

کارای ژوژمانم توی هم پیچ خورده .هیچ کدوم از کارهام اماده نیست و روزها خیلی سریع داره میگذره.واقعا نمیدونم باید چکار کنم.

یه کار جدید رو شروع کردم.یه جورایی یه نفر بهم پیشنهاد داد که تضمین شده کارهامو ازم میخره .این کار حداقل یکم شرایطش بهتره.چون اخرش کمتر ضرر میکنم.اخر کار که میدونم بازم شکست میخورم و شانسی ندارم اما از بیکاری بدم میاد.
 

 

نوشته شده در سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 21:28 توسط رها|

 

فردا روز تولدمه.یه جورایی دلم گرفته.حس میکنم دارم پیر میشم.چقدر همه چی داره زود میگذره.چند روز اخیر خیلی خیلی خوب بود.یه عالمه بارون اومد و هوا یه عالمه سرد شده.خیلی دلم میخواست میتونستم چند ساعت زیر بارون راه برم و از سرماش لذت ببرم.صبح این اتفاق افتاد و تونستم چند ساعت مداوم زیر بارون باشم.یه جورایی این اتفاق تولدمو برام لذت بخش کرد.
 

برای کار چوبم هیچ کاری نتونستم بکنم.با یه عالمه دردسر تونستم به هم بچسبونمشون که البته اقای نجار کلی منو مسخره کرد که این کارهای مسخره چیه تو میکنی؟اسمشم گذاشتی کار با چوب.یه عالمه خجالت کشیدم. برای فلز کاریم باز یه کم پیشرفت کردم و تونستم یکمی کارهامو پیش ببرم.

امروز توی دانشگاه یه اتفاق هیجان انگیز افتاد .مدتیه یه سری از وسایل کارگاه ها گم میشه و معلوم نیست کاره کیه.امروز تونستم مچ دو نفری که دزدی میکردند رو بگیرم.واقعا باور نکردنی بود.کار کسایی بود که اصلا فکر نمیکردم . با اینکه قضیه برای همه رو شد ولی کسی که دزدی کرده بود اصلا نترسید و خودشو ناراحت نکرد.نمیدونم چرا هیچ ترس و دلهره ای نداشت.انگار این موضوع کاملا براش عادی بود.همه چی برام باور نکردنی بود.
 

 

چند روز پیش با یه عالمه تلاش تونستم یه سری از کتاب های منبع ارشد رو از نمایشگاه کتاب بخرم.خیلی قشنگ تمام پس اندازم تمام شد .قیمت کتاب ها واقعا قشنگ بود.از همه بهتر اینه که کنکور من هیچ منبعی نداره و حالا نمیدونم چند تا کتاب دیگه باید بخرم که بدردم بخوره.از چند روز دیگه باید جدی برای ارشد بخونم.امیدوارم که بتونم قبول بشم.

 

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:51 توسط رها|

امروز دلم میخواست میتونستم یه جوری خودمو بکشم از شر خودم راحت بشم.هفته گذشته با یه عالمه دردسر تونستم یه سری چوب مناسب پیدا کنم و نیمی از کارو بچسبونم.صبح چوب ها رو برای برش به یه نجاری دادم و بخاطر اشتباه من توی جهت برش زدن تمام چوب ها نابود و خرد شد.نمیدونم چرا اینقدر بی فکری کردم و حالا باید جواب استادو چی بدم.مغزم داره منفجر میشه.

چند روز پیش به خاطر اصرار بقیه یه سفارش دسر قبول کردم.این کار برام تجربه شد دیگه هیچوقت این کار رو قبول نکنم.برای خرید یکی از مواد مجبور شدم چندین ساعت توی خیابون بگردم و اخرشم پیداش نکردم انگاری هیچوقت تولید نمیشده.اینقدر استرس داشتم که حالم واقعا بد شد.وقتی کار رو تحویل دادم انگاری یه بار بزرگ از روی شونه ام برداشته شده.دیگه هیچوقت دلم نمیخواد این استرس رو تجربه کنم.

زندگی همچنان روند تکراری خودش رو طی میکنه.هیچ اتفاق مهمی نمیافته.
 

 

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 21:48 توسط رها|

چند شب پیش اتفاق جالبی افتاد. یه زلزله کوتاه و کم اومد که حس خیلی جالبی داشت.حداقل برای من خیلی جالب بود.لرزش و صدایی که داشت حس جدیدی بهم میداد.یه حس که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم.

توی دو هفته گذشته به شدت درگیر خریدن چوب برای کار معرقم هستم ولی تا الان نتونستم حتی یه تکه کوچیک هم بخرم.دو جلسه دیگه باید ژوژمان کارو برگزار کنم ولی هنوز نتونستم چوبشو پیدا کنم.از شدت استرس دارم دیوونه میشم.هرجایی هم که میرم چوب ندارند.واقعا نمیدونم چکار کنم.از همه بدتر اینه که با اون طرحی که من زدم نیاز به چوبم خیلی خیلی زیاده.همه کارهام پر از دردسره.

زندگی روند تکراریه پیدا کرده.هیچ اتفاق جدیدی نمیافته.یه جورایی حوصله ام خیلی سر رفته.زندگی بدون هیجان اصلا دوست داشتنی نیست.حتی توی دانشگاه هم اتفاقی نمیافته.روزهای به شدت کسل اوری رو میگذرونم.

 

نوشته شده در دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:38 توسط رها|

 

 این روزا زندگی خیلی سخت شده.مجبورم صبح خیلی زود بیدار بشم و تا عصر دانشگاه باشم.اینجوری حتی عصرها هم نمیتونم بخوابم.بنابر این از شدت کم خوابی دارم میمیرم.توی عید عادت بدی پیدا کرده بودم حالا ترک عادت به شدت برام سخت شده.


 

قبل از عید برای انتخاب استاد راهنمای پایان نامه ام خیلی سختی کشیدم تا یه استاد خیلی ملایم فلز پیدا کردم . با سختی خیلی زیاد تونستم از انتخاب مدیر گروهم به عنوان استاد راهنما فرار کنم.البته مدیر گروهم خیلی از دستم ناراحت شد ولی واقعا برام غیر قابل تحمله که بتونم مرد به این مذخرفی رو برای چند ماه تحمل کنم. دیروز استاد راهنمام خیلی منو شوکه کرد.اینقدر ادم سخت گیر و جدیه که اصلا باورم نمیشه.باید هر هفته گزارش کامل نتایج تئوری و عملی پایان نامه رو نشونش بدم .اخر ترم با توجه به تلاشای این ترم نمره درسه عملیمو میده.به نظر خودش این کار لطف بزرگی در حق منه.چون من این ترم یه درس عملی هم با این استاد دارم و حالا اینجوری به جای دو تا کار فقط باید پایان نامه ام رو تمام کنم.من موافق این کار نیستم.چون حداقل بعضی روزها میتونستم از کلاسای اون درس فرار کنم اما حالا نمیتونم اصلا برای پایان نامه ام کم بزارم.توی سال جدید خیلی تنبل شدم.


 

چند روز پیش یه اتفاق عجیب افتاد.به طور عجیبی مذخرف ترین ادم زندگیم برای چند روز کاملا از زندگیم حذف شد و من تونستم با ارامش زندگی کنم.امروز صبح داشتم فکر میکردم یعنی خدا اینقدر مهربون شده که برای من کار به این بزرگی انجام بده؟ هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با یه تلفن همه چیز برگشت و اون ادم هم برگشت به جای اولش. اون لحظه فقط به این فکر میکردم که واقعا برای خودم متاسفم که هنوز به خدا امیدوارم. انگاری خدا از بازی کردن با زندگی من خیلی لذت میبره.


 

یک سال پیش یهویی علاقه عجیبی به درست کردن دسر و شیرینی و این جور چیزا پیدا کردم .توی این یکسال واقعا کارم پیشرفت کرد و بیشتر از همه اینکه هیچکس باورش نمیشد من به سمت اینجور کارها برم.حالا توی این چند روز یه عالمه سفارش های بزرگ داشتم ولی اصلا نمیتونم قبول کنم.مامانی میگه تا قبل از تمام شدن پایان نامه و کنکور فوق امکان نداره اجازه بدم هیچ کاری رو قبول کنی. خیلی دلم میخواست امتحانش کنم ولی میترسم با اینهمه مشغله درسی نرسم.خیلی حیف شد.این کنکور ارشد چه معضل بزرگی شده.
 

 

نوشته شده در سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:29 توسط رها|

 

تعطیلات عید تمام شد و من هنوز خستگیم بر طرف نشده.چند روز دیگه باید برم دانشگاه و نمیدونم چجوری باید صبح زود بیدار بشم.توی این مدت عادت کردم تا نزدیکی ظهر بخوابم.کاش این تعطیلی یکم بیشتر بود .من هنوز خوابم میاد.چقدر تنبلی خوبه.

چند روز قبل از عید تاریخ تمدید کارت کتابخانه ام بود و خواهری که مسئولیت این کارو قبول کرده بود کارت منو تمدید نکرد و به نظر خودش یه کارت که مال خودشه کافیه. دو روز قبل از عید خواهری احساس قهرمان بودن کرد و برای یکی از اقوام که چند تا کتاب نیاز داشت کتاب گرفت حالا اون کتابا رو نیاورده و منم که قرار بود توی تمام روزهای عید موضوع پایان نامه ام رو دقیق و کامل کنم نتونستم هیچ کتابی بخونم و دوشنبه وقتی میرم دانشگاه باید به استاد جوابگو باشم.نمیدونم چکار کنم.واقعا به هیچ کتابی دسترسی ندارم و یه عالمه دلهره و استرس دارم.

امسال هم سیزده جایی نرفتم.خوشبختانه تونستم از دیدن یه عالمه ادم مذخرف نجات پیدا کنم. الان یه عالمه ارامش دارم و دیگه تا چند هفته اعصابم از رفتارها و حرفای کسی ناراحت نیست.این نکته طلایی این عید محسوب میشه.امسال عید خوبی رو گذروندم امیدوارم سال خوبی هم پیش رو داشته باشم.

نوشته شده در چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:20 توسط رها|

سال جدید شروع بدی نداشت.یعنی بر خلاف سال های پیش با جنگ و جدال و دعوا و دلخوری شروع نشد.این خودش یه امتیاز بزرگ حساب میشه.کاشکی تمام سال اینجوری باشه.واقعا کشش دعوا رو ندارم.از یه لحاظ دیگه عید خوبی نبود . همه یه جورایی خسیس شدن.حالم گرفته شد.یه عالمه برنامه ریزی برای خرج کردن عیدی هام داشتم ولی الان ...

بیشتر بخش تعطیلات من خلاصه شده توی خوابیدن.حدود ۲۰ ساعت از روز رو خوابم.حس واقعا لذت بخشیه. فعلا تصمیم دارم به جای روزهای سخت اینده خواب ذخیره کنم.چون بعد از تمام شدن تعطیلات کارای پایان نامه شروع میشه.درس های کنکور ارشد شروع میشه.اینقدر کارام زیاده که ترجیح میدم به هیچکدوم فکر نکنم.فعلا خواب مهم تره.

هنوز نتونستم سرخاک عزیترینم برم.یه جورایی حس میکنم اونم نمیخواد منو ببینه.دلم خیلی خیلی براش تنگ شده.چقدر جاش خالیه.

نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:55 توسط رها|

امشب اخرین شب سال ۹۱.برخلاف سال های قبل جنبه های مثبت خیلی خیلی بیشتر از جنبه های منفیه .امسال خیلی تلاش کردم که وجود آدم تنفر برانگیز زندگیمو کمتر در نظر بگیرم و همین باعث شده بیشتر احساس خوشبختی کنم. امسال تونستم توی دانشگاه خیلی موفق باشم و چند تا نمایشگاه برگزار کنم و این یعنی یه پله به ارزوهام نزدیک تر بشم. امسال تونستم اعتماد به نفسمو افزایش بدم و ارتباط اجتماعیمو با بقیه قوی تر کردم.امسال تونستم اراده خودمو تقویت کنم و رژیم غذاییمو کاملا رعایت کنم و همین باعث شد خیلی لاغر بشم و این یعنی رسیدن به یکی از آرزوهام. امسال بعد از چندین سال انتظار طلسم مشهد رفتن من شکسته شد.امسال چند بار برای کار کردن تلاش کردم و چندین بار شکست خوردم اما چند بار هم موفق شدم این یه قدم مثبت حساب میشه چون بالاخره از سکون و بدون تلاش بودن بهتره. با فکر کردن به همه اینا میتونم بگم امسال واقعا عالی بود. امیدوارم سال جدید به مراتب بهتر از امسال باشه.

دلم برای عزیزترینم تنگ شده.هر سال وقت عید جای خالیش بیشتر به چشم میاد.چقدر دلم میخواست بازم بود و بعد از عید اولین نفر اونو میدیدم.دلم خیلی خیلی تنگ شده.

 

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط رها|

 

بالاخره تمام شد.دیگه قبل از عید هیچ کلاسی ندارم و میتونم چند روزی رو بدون هیچ فکری بگذرونم. دلم میخواد تمام روزهای عید رو بخوابم.فشار فکری این چند روز من رو دیوونه کرد. چقدر ارائه پایان نامه سخته.

چند روز پیش توی اخرین لحظات قبل از ارائه موضوع کارگاه چوبم یه چیز عجیب به ذهنم رسید . اصلا فکر نمیکردم استاد قبول کنه اما بعد از اینکه با کلی ترس و دلهره موضوع کارمو توضیح دادم خیلی شوکه شد چون کاری که پیشنهاد داده بودم یه روش جدید توی معرق چوب به حساب میومد و استاد باورش نمیشد من همینجور الکی به ذهنم رسیده باشه.یه جورایی احساس میکرد با خنگ بازی های چند هفته گذشته حتما اینم کاره یکی دیگه است.البته رو کم کنی خوبی بود.چون دیگه نتونست هیچ ایرادی بگیره وکلی ضایع شد.خیلی خوشحالم چون دیگه نمیتونه بهم بگه از بقیه کمترم.

توی این چند روز بالاخره یکم ذهنم از حالت قفل بودن خارج شد و تونستم موضوع پایان نامه ام رو ارائه بدم.سخت تر از همه اینه که فقط یه موضوع انتخاب کردم اما هیچ پیش زمینه ای  ازش ندارم و فقط میتونم امیدوارم باشم که از پس این کار بر بیام.

نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:3 توسط رها|

این چند هفته زندگی به تمام معنا شکل جهنمی خودش رو بهم نشون داده.تمامه حس خوبی که بخاطر اول شدن ترم پیش بدست اوردم پرید.نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما مغزم بطور کامل هنگ کرده.حوصله هیچ کاری رو ندارم و بدتر از همه اینه که باید تا دو روز دیگه موضوع پایان نامه ام رو ارائه بدم ولی مغزم کاملا هنگ کرده و هیچی به ذهنم نمیرسه.وقتی مداد طراحی رو بر میدارم انگاری تمام ذهنم پاک میشه.سه هفته کامله که نتونستم حتی یه طرح کوچیک برای کارام بزنم و حالا یه استاد مذخرف با کلی توهین و تحقیر به من میگه که بخاطر اینکه از بقیه کمتری خودتو ناراحت نکن.دلم میخواد واقعا این ادمو بکشم.چطوری متوجه نمیشه کسی که تا الان رتبه اول دانشگاهو داشته نمیتونه ضعیف باشه؟ نمیدونم چرا اینجوری شدم.خیلی خیلی نگرانم.توی شرایط بحرانی همیشه خراب میکنم و حالا دوباره داره همین اتفاق میفته.

هر چقدر عید نزدیک تر میشه حال من هم بدتر میشه. دلم میخواد چند هفته کامل استراحت کنم و به هیچی فکر نکنم.کاش میشد این ترم مرخصی بگیرم. به شدت بی حوصله ام و اصلا نمیدونم دلیل این حسم چیه.قبلا برنامه ریزی کرده بودم که از نوروز امسال برای ارشد درس بخونم ولی با این شرایط فکر نمیکنم اصلا بتونم لیسانسمو بگیرم.

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:26 توسط رها|

 

نمایشگاه دوم همچنان ادامه داره.بخاطر استقبالی که از کار شده مسئول نمایشگاه ازمون خواسته فعلا بمونیم و عجله ای برای اتمام نیست.فعلا تمام روزهام به صورت تکراری رد میشه.اصلا حال و هوای تحمل عید رو ندارم.دلم نمیخواد به این زودی عید بشه .اونم چه عیدی.تمام عمرم از عیدی که توی ظهر تحویل بشه متنفر بودم و بر عکس عاشق تحویل سال توی نصف شبم. حالا امسال هم عید چندش اوری در پیش دارم.

کار جدیدی رو شروع کردم.درست کردن تخم مرغ رنگی خیلی خیلی هیجان داره.تمام اتاقم پر شده از تخم مرغ رنگی.برای رفع افسردگی کار خوبیه.یه عالمه هم ذوق و هیجان داره.دیگه مجبور نیستم یه ایده محدود رو کار کنم اونقدر تعداد کار زیاده که هر چی به ذهنم رسید به مرحله اجرا برسه.یه عالمه رنگای شاد و طرحای کارتونی.از تمام قسمت های عید فقط از سفره هفت سین و مواد داخلش خوشم میاد.

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:54 توسط رها|

این روزها فرصت انجام هیچ کاری رو ندارم.شبانه روز سعی میکنم تا سفارش های کارمو اماده کنم.یه عالمه کار دارم و نمیدونم اول به کدومش برسم.به قول خواهری من یه ماشین هندونه رو با هم بلند کردم. انگاری هیچ تعادلی برای من وجود نداره .یه روز بیکار بیکار، یه موقع هم اینجوری.....

این هفته اتفاق جالبی افتاد.اصلا فکر نمیکردم از نمایشگاه دوم هم استقبالی بشه اما بخاطر استقبال زیاد مردم قرار شده زمان نمایشگاه یک هفته دیگه تمدید بشه.فعلا ما رو جو شدیدی گرفته و تصمیم گرفیم تا فرصتی هست چند تا نمایشگاه دیگه هم برگزار کنیم.اگه بتونم نمایشگاه بین اللملی عید نوروز رو بگیرم یه پیشرفت بزرگ محسوب میشه.

این ترم جزو درسهام پایان نامه رو هم انتخاب کردم.استرس زیادی دارم.خیلی میترسم که نتونم خیلی خوب ارائه بدم.بدتر از همه اینه که استاد راهنمای تئوری کسی انتخاب شده که من واقعا باهاش مشکل دارم و هیچ جوری هم نمیشه عوضش کنم.اینم شانسه منه.با اونهمه ترس حالا باید گیر یه همچین ادمی بیفتم.خدا بخیر بگذرونه .

نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:36 توسط رها|

چند سال پیش بعد از اینکه عزیزترینم رو از دست دادم  کسی رو دیدم که هم از لحاظ ظاهری و هم  رفتاری شباهت عجیبی به اون داشت و بودنش همیشه این حس رو به من میداد که اون نمرده.اما حالا خبر مرگ اون هم رسید.واقعا باورم نمیشه. این هم فوت کرد اما از ادمای مذخرف اطرافم چیزی کم نشده. با این شرایط اعتقاد به عدالت خدا چجوری امکان پذیره؟

حس میکنم دلم میخواد ساعت ها گریه کنم.حوصله انجام کاری رو ندارم.به طور عجیبی دلم میخواد شبانه روز بخوابم.متاسفانه فردا افتتاحیه نمایشگاهمه.اصلا حوصله انجام کاری رو ندارم اما باید یه عالمه سفارش کاری رو اماده کنم. چقدر حال و هوای این هفته با هفته قبل فرق داره.

دیروز یه شوک بهم وارد شد.استاد فلز توی نمایشگاه قبلی از من خیلی انتقاد کرد و یه جورایی بهم نشون داد که حتما نمره کمی بهم میده. اما حالا بالاترین نمره کلاس رو بهم داده.  باور نکردنیه.  فردا ژوژمان چوب برگزار میشه.کاشکی این یکی هم خوب بشه.خودم که کاره معرقمو خیلی دوست دارم.کار واقعا جذابیه.مثل حل کردن یه پازل.چه خوبه که رشته تخصصم به این رشته مرتبطه.

نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:27 توسط رها|

تجربه برپایی نمایشگاه فوق العاده بود.همه چیز عالی برگزار شد.بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم مورد استقبال قرار گرفت.خوشبختانه نتیجه زحماتم به هدر نرفت با اینکه استاد نمره خوبی بهم نداد اما دیدن و شنیدن اونهمه تعریف از بازدیدکننده های نمایشگاه همه چیزو جبران کرد.هفته گذشته از صبح تا شب تمام وقتم توی نمایشگاه میگذشت و هیچ فرصت اضافی نداشتم ولی الان با اتمام کار یه جورایی احساس خلا میکنم انگار یه چیزی کمه.باید یه کاری انجام بدم که نمیدونم چیه.هفته دیگه نمایشگاه بعدی شروع میشه.دوباره استرس گرفتم که این یکی چی میشه.

 

یه پیشنهاد عالی داشتم.یکی از اساتید رشته ام بهم پیشنهاد داده تا توی عید توی نمایشگاه بین المللی غرفه بگیریم.یه جورایی مطمئن بود با سطح کاری که داریم حتما از کارمون استقبال میشه. فکر کردن به  این موضوع حس خوبی داره. حس اینکه بعد از چند سال درس خوندن و سختی کشیدن بالاخره دیده بشی و اطرافیان بفهمن تو ادمی سطح پایینی نیستی.با اینکه دکتر و مهندس نشدم اما به اندازه همه اونها برای رشته ام سختی کشیدم و تلاش کردم. خیلی خیلی خوشحالم.

روز جمعه واقعا حس خوبی داشتم.بعد از یه عالمه بی خوابی از صبح تا شب فقط خوابیدم. حس خوبی داشتم.تنبلی خیلی خوب بود.دلم میخواد بازم این حسو تجربه کنم.یه جورایی پر از بی خیالی. بدون ترس از اینده.

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:45 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak