دنیای کوچک من

 

 

خیلی خوشحالم.خیلی خیلی زیاد.دیشب واقعا شب خوبی بود.یه عالمه بارون با خون آشامه مورد علاقه ام. بعد از مدت ها تلاش بالاخره تونستم سری فیلمای خون اشام رو پیدا کنم.تا نزدیک صبح پشت سر هم فیلم دیدم.خوبه که بالاخره به یکی از آرزوهام رسیدم.

کارای دانشگاه واقعا زیاد شده .نمیدونم دقیقا کی باید اینهمه کارو انجام بدم.بدتر از همه اینه که وقتی به یه درس هیچ علاقه ای ندارم نمیتونم یه عالمه از وقتمو صرف اون بکنم.حالا اصلا نمیدونم چجوری باید یه عالمه طرح نگارگری بکشم.چقدر این ترم بده.

خونه کاملا برای من یادآور شکنجه گاه شده.یه مزاحم کوچیک چند روزی رو اینجا مهمونه.از بچه ها متنفرم.تموم عمرم ازشون متنفر بودم و این تنفر وقتی بیشتر میشه که نصف شب با صدای جیغ بنفشش از خواب بیدار بشم .تموم امروز سردرد بدی داشتم و نمیتونستم روی درسم تمرکز کنم. این یه جورایی ضایع کردن حقوق منه.من که راضی نیستم حالا خودشونو توی خونه خدا خفه بکنند.فکر نمیکنم خدا هم این مدلی حج رفتن رو قبول داشته باشه.کاشکی زودتر تموم بشه.دارم دیووونه میشم.



نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:40 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak