دنیای کوچک من

 

وای دارم از خستگی میمیرم.این چند روز فقط کارم کشیدن دیوار دانشگاه بود.از بس ترم اولی ها دیوار رو خراب کرده بودن ، دوباره دادنش به ما تا یه بار دیگه بکشیمش. این چند روز از بس توی سرما و هوای باز ایستادم مریض شدم. حالا با این اوضاع استاد مینا هم زنگ زده که حتما بیا  سر کارت.همه ی برنامه هام پیچ خورده تو هم.

حالم خوبه انگار فقط باید این بت توی نظرم شکسته می شد . این روزا اصلا بهش فکر نمیکنم. این برام پیشرفت بزرگیه. یکی از دوستای قدیمیم بعد از یکسال  وقتی باهام حرف زد بهم میگفت خیلی عوض شدی .دیگه اون آدم احساساتی و مهربون نیستی. راست میگفت توی این یکسال با خودم خیلی کار کردم تا کسی رو واقعا دوست نداشته باشم و به کسی وابسته نشم. من همه وابستگی هام رو با بقیه قطع کردم. از اینکه توی این راه موفق بودم واقعا خوشحالم. به نظر خودم الان شخصیت محکمی پیدا کردم و این خیلی خوبه شاید به نظر خیلیا  من آدم عجیب و غریبی باشم اما من از این شخصیتم بسیار راضیم.



نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:29 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak