دنیای کوچک من

 

 

دیروز تلفن خونه زنگ خورد .وقی جواب دادم صدای پسرداییمو شنیدم که گفت سلام خانوم. ببخشید میشه آدرستون رو بدین .منم که مثل همیشه فکر میکردم پسر داییم شوخیش گرفته، خیلی صمیمی گفتم سلامممم خوبی؟ یهو دیدم مرده با یه حالی گفت سلام مرسی . حالا آدرستون رو میدین.منم گفتم برای چی؟ گفت مگه شما ماشین نخواسته بودین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ در اون لحظه نمیدونستم باید چکار کنم.گند زده بودم.تازه بدتر هول شدم گفتم نه ما نمی خواستیم.بعدش به خواهری گفتم تازه دوباره زنگ زد ماشین خواست.

من اصلا دلم نمیخواست امسال سیزده بدر برم باغ پدر بزرگ .هرچی فکر کردیم با خواهری راهی به ذهنمون نرسید که نریم.منم در یک عملیات انتحاری تصمیم گرفتم خودمو بزنم به مریضی.البته اگه فقط روزه ۱۳ این کارو میکردم همه میفهمیدن اما من از دو روز قبل خودمو زدم به مریضی، البته کم کم. اینقدر ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی خواهری هم فکر میکرد مریضم .امروز صبح هم با یه عالمه جیغ و داد گفتم من نمیام جلو فامیل مرتب حالم بهم بخوره مسخرم کنن. بنابر این منو و خواهری خونه موندیم و من از شر باغ رفتن راحت شدم . البته یکم هم مامی این وسط اذیت کرد که میخواست به زور منو ببره دکتر که چرا حال من خوب نمیشه  .این وسط کلی هم چوشونده خوردم که یکی از یکی بدتر بود اما به هر حال به موفقیت و نرفتنش می ارزید.



نوشته شده در شنبه 13 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:27 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak