دنیای کوچک من

 

 

ایندفعه ناراحت نیستم که همه چیز تموم شد.از اینکه به خودم یه فرصت تازه دادم خیلی خوشحالم. الان توی نظر من اون دیگه یه بت نیست و خیلی راحت همه چیز تموم شد. حالا فرصت برای یه زندگی جدید رو دارم.نمیتونم فراموشش کنم اما به عنوان یه خاطره برای همیشه توی ذهنم میمونه.

انگاری این جریان حیوانات قرار نیست تموم بشه.دیشب منو خواهری خواب بودیم که با شنیدن صداهای وحشتناکی بیدار شدیم .مشت، لگد، خوردن در بهم . واقعا گیج شده بودیم این صداها نصف شبی چیه .مامان جانم هم با ارامش کامل بهمون گفت چیزی نبود یه موش بود اومده بود توی خونه .تموم شد. البته صبح تحقیق به عمل اومد که پدر بنده به علت ترسی که از حیوانات دارن نتونستن موش رو بکشن و فرار کرده. امیدوارم دفعه بعدی شیری پلنگی چیزی از اینجا پیدا نشه.

امیدوارم روزای بهتری پیش روی من باشه.چون میخوام همه چیو از اول شروع کنم.



نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 20:4 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak