دنیای کوچک من

این روزا یه مهمون ناخونده داشتم.وسط روزای کاری که فرصت یه استراحت کوتاه هم نداشتم یهویی سر رسید.به صورت غیر منتظره ای ابله مرغون گرفتم.یه روز صبح از خواب بیدار شدم و با یه صورت دون دون شده مواجه شدم. یه استراحت طولانی بدون برنامه ریزی.یه جورایی هم خوبه هم بد.بعد از مدت ها خستگی و کار طولانی فرصت یه استراحت پیدا کردم و از طرف دیگه زمانی که فشار کاریم خیلی زیاده و استاد خارجیم برای تدریس کارای جدید میاد من سر کار نیستم.

بعضی وقتا فکر میکنم چی میشد عقل و درک الانم رو چند سال پیش داشتم؟ چند سال پیش یه ادم و یه سری تصمیم به نظرم خیلی درست میومد که الان مذخرف ترین چیزیه که ممکن باهاش مواجه بشم.ولی یه جورایی اون تصمیم توی همه این سال ها با من حرکت کرده و نمیدونم چجوری میتونم به همه بفهمونم که من دیگه ادم قبلی نیستم و هر چی که اتفاق افتاده رو فراموش کنن.

دلم یه دوست صمیمی میخواد.از اونا که بتونی حرف دلتو بهش بزنی.یه دوست که بتونم روی معرفتش حساب کنم و رفیق روزای سختیم باشه.چقدر سخته پیدا کردن دوست.یه دوست واقعی.چقدر بچگی خوب بود.راحت ترین کار دنیا پیدا کردن دوست بود.هر چی بزرگتر میشم همه چی سخت تر میشه.یاد روزای بچگی بخیر.

نوشته شده در یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:,ساعت 20:42 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak