دنیای کوچک من

 

 

ایندفعه ناراحت نیستم که همه چیز تموم شد.از اینکه به خودم یه فرصت تازه دادم خیلی خوشحالم. الان توی نظر من اون دیگه یه بت نیست و خیلی راحت همه چیز تموم شد. حالا فرصت برای یه زندگی جدید رو دارم.نمیتونم فراموشش کنم اما به عنوان یه خاطره برای همیشه توی ذهنم میمونه.

انگاری این جریان حیوانات قرار نیست تموم بشه.دیشب منو خواهری خواب بودیم که با شنیدن صداهای وحشتناکی بیدار شدیم .مشت، لگد، خوردن در بهم . واقعا گیج شده بودیم این صداها نصف شبی چیه .مامان جانم هم با ارامش کامل بهمون گفت چیزی نبود یه موش بود اومده بود توی خونه .تموم شد. البته صبح تحقیق به عمل اومد که پدر بنده به علت ترسی که از حیوانات دارن نتونستن موش رو بکشن و فرار کرده. امیدوارم دفعه بعدی شیری پلنگی چیزی از اینجا پیدا نشه.

امیدوارم روزای بهتری پیش روی من باشه.چون میخوام همه چیو از اول شروع کنم.

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 20:4 توسط رها|

 

 

امروز صبح که داشتم از پیاده روی برمیگشتم وسط کوچه یه چیزی گذاشته بودن .منم مجبور بودم از کنارش رد بشم .وقتی نزدیکش شدم سه تا سکته رو با هم زدم .چون یه تله موش بود و یه موش گنده هم توش گیر کرده بود و داشت خودشو به زور میکشید بیرون .  واقعا وحشتناک بود در اون لحظه نمیدونستم جیغ بکشم یا  گریه کنم . به هر حال کار به همینجا ختم نشد. با ورود به خونه اومدم کفشمو جا به جا کنم که یه سوسکه بزرگه قهوه ای زیرش بود ، در اون لحظه دیگه کار من تموم شد.

روزای عادی دارن پشت سر هم میان .حوصله هیچ کاری رو ندارم. حتی حالشو ندارم برم کلاس مینا. وای استاد گره چینی رو بگو که اگه منو ببینه حتما با یه تیر خلاصم میکنه.

دلم میخواد یه کاری برای خودم جور کنم اما نمیدونم از کجا شروع کنم.چه زندگی کسل کننده ای شده .از شانس من حتی دانشگاهم این تابستون ترم تابستونی ارائه نمیده.از شانس خوبه منه.

نوشته شده در جمعه 24 تير 1390برچسب:,ساعت 21:17 توسط رها|

 

 

این روزا ، روزای جالبی نیست.توی بزرگترین دوراهی زندگیم قرار گرفتم. از یه طرف عشقم و از یه طرف عقلم. انتخاب سختیه .اونم برای من که همیشه سعی کردم با عقلم پیش برم.

دیگه پیاده روی صبح به خوبی روزای قبل نیست .رودخونه خشک شده و اصلا انرژی مثبت نمیده باید بگردم دنبال یه کار دیگه.

نتایج امتحانام اومده.باورم نمیشه.از اون چیزی که فکر میکردم هم بهتر شده بود .باورم نمیشد که تقریبا تا الان نفر اول کلاسم.

از آدمای دور ورم خسته شدم دلم میخواد برم یه جایی تنهایی زندگی کنم .یه جایی که خیلی سکوت داشته باشه.حوصله هیچکس رو ندارم.چه روزای بدییییییییییییییییییییی.

نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 20:32 توسط رها|

 

 

من اومدممممممممممممممممممممم

بالاخره امتحانا تموم شد.من یه قهرمانم.بالاخره با یه ترم درس نخوندن این موقعیت عالیه.  دل تموم دانشگاه آزادیا بسوزه که تازه امتحاناشون شروع شده.

توی این مدت روزای خوب داشتم و روزای بدم همینطور.

 به هرحال میگذره. یه اتفاق جالب توی دانشگاه افتاده. تابلوهای یک متری توی چمن ها زدن و نوشتن محل مخصوص برادران و کنارش به فاصله یه متر نوشتن محل مخصوص خواهران. حالا ما نفهمیدیم این کار چه معنی میده. مثلا چی میشه اگه توی چمن این قسمت هر کی دلش خواست بشینه.؟.

یه تصمیم عالی گرفتم .میخوام توی تابستون یه عالمه زبان بخونم و زبانمو کامل کنم. این یه تصمیم مهمه. امیدوارم موفق بشم.

نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 19:20 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak