دنیای کوچک من

 

 

امشب داشتم به سال گذشته فکر میکردم. با همه اتفاق های بدی که برام افتاد ، با همه بدی هاش ، بازم سال خوبی بود. به نسبت سال های قبلی خیلی خوب بود. توی دانشگاه خیلی موفق بودم و این خوشحالم میکنه که با تموم مشکلات باز هم تونستم یه قدم به هدفم نزدیک تر بشم.

امسال باز هم ما مراسممون رو یک روز زودتر گرفتیم. مامانی اعتقاد داره حتما باید یه سبزی پلو با ماهی توی خونه خودمون بخوریم و چون فردا همه خونه بزرگتر فامیل هستند ما مجبوریم مراسممون رو یه روز زودتر برگزار کنیم.این خودش تنوعیه.یه صلح موقت توی خونه بوجود اومده.کاشکی همیشگی باشه.

امیدوارم سال جدید سال خوبی باشه.خدایای یعنی میشه منم یه زندگی پر از آرامشو تجربه کنم؟میشه امسال خوشبخت باشم؟ امیدوارم.

نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:47 توسط رها|

 

 

حالم شدید گرفته شده.چقدر زندگی کردن توی خانواده غیر هنری سخته.اگه چند سال بر میگشتم عقب مطمئن نیستم که بازم این رشته رو انتخاب میکردم یانه. یه هفته کامل وقت گزاشتم تا هفت سینم رو اماده کردم.برای آوردنش به خونه بیچاره شدم چون نزدیک ۱۵ کیلو سفال دستم بود. اما توی خونه همه با دیدنش یه عالمه زدن توی ذوقم.دلم برای خودم میسوزه. انتظار زیادی نداشتم فقط میخواستم حداقل حالمو نگیرن.توی دانشگاه هر کی کارمو دید کلی تعریف کرد اما خانواده ام.....نمیدونم چرا برام عادت نمیشه.چون هر دفعه برای هر کاری همین برخورد میشه.تقصیر منه که برای اونا کاری انجام میدم.

امروز به این نتیجه رسیدم که باز دارم افسردگی میگیرم. کوچکترین صدایی اعصابمو میریزه بهم. دارم دیوونه میشم.نمیدونم چی ناراحتم کرده اما احساس میکنم دارم دق میکنم از غصه.حالم از این عید بهم میخوره.کی این روزای مسخره تموم میشه.

نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:51 توسط رها|

 

 

چند ماه پیش زد به سرم و گفتم یه سفره هفت سین سفالی برای عید درست میکنم. زمینه اصلی کار رو ساختم ولی کارای رنگیش رو گزاشتم برای این آخریا.حالا کاملا مغزم هنگ کرده.نمیدونم چکارش کنم.مامانی هم گیر داده تو قول دادی.دلم میخواد جیغ بکشم.حوصله این مسخره بازیا رو ندارم .نمیدونم چکار کنم.خدایا چرا امسال اینقدر از عید بدم میاد؟حس تنفر عجیبی دارم اما خودمم نمیدونم چرا.

جلسات اول کلاس بافت تشکیل شد.استادش واقعا افتضاحه.عین بچه های کلاس اول ابتدایی با ما برخورد میکنه.برای هر چیزی باید دست بگیریم اجازه بگیریم. از این جو کلاس متنفرم. بدتر از همه اینه که توی یه جلسه ۱۰ تا گره یاد داده و من همشونو یادم رفته.احساس خنگی میکنم. چقدر برای این درس نقشه کشیده بودم و الان..........

دلم  میخواد یه بمب توی مغزم بزارم و منفجرش کنم. اینجوری همه فکرای مذخرفم نابود میشه. کاشکی راهی برای نجات از این همه چیزای بد داشتم.

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:8 توسط رها|

 

 

حالم خیلی بده.نه از لحاظ جسمی.از نظر روحی. داغونم.هر چی به این عید مذخرف نزدیک تر میشیم حال منم بدتر میشه.از این روزای مسخره متنفرم.دلم میخواد چند ساعت پشت سر هم گریه کنم تا شاید یکمی حالم بهتر بشه.نمیدونم چرا دلم گرفته اما حوصله هیچیو ندارم.چرا من  شبیه ادمای دیگه نیستم؟حوصله دانشگاه رفتن ندارم اما مجبورم برم.کاشکی زودتر تعطیل بشه.این روزا حوصله زندگی کردن هم ندارم.

دیروز به اصرار خواهری مجبور شدم برم خرید.واقعا کاری چندش آور تر از خرید قبل از عید هم وجود داره؟ هزار تا ادم توی هم وول میخورن و تو مجبوری همه اونا رو تحمل کنی.هر سال به خودم قول میدم سال دیگه زودتر خرید میکنم تا مجبور نباشم این همه شلوغی رو تحمل کنم اما دوباره........ خدایا سال جدیدو بخیر بگذرون......

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:27 توسط رها|

 

 

حالم خیلی بده.نمیدونم چجوری اینقدر یهویی مریض شدم.از شدت سرفه نمیتونم نفس بکشم.تموم این چند روز رو توی خونه خوابیدم.از کار و زندگی افتادم.امسال خیلی مریض شدم. به قول مامانی من پوکم. یه باد بیاد افتادم. حوصلم از خونه نشینی سر رفته.کاشکی زودتر خوب بشم.

دیروز حالم عجیب گرفته شد.بهم خبر دادند که نمره ی کارگاه شیشه رو دادند.با دیدن نمره ام واقعا شوکه شدم. همه از دیدن نمره ام بهت زده شدند.مثلا فعال ترین دانشجو کلاسش بود. کی باورش میشه نتیجه اون همه زحمت این بشه. دلم برای خودم سوخت. اونهمه تلاش همچین نتیجه ای داده . دیگه دلم نمیخواد توی دانشگاه کاری بکنم. همه چی مذخرفه.

از پیشنهاد کاریم هیچ خبری نیست.انگاری منو گزاشتن سر کار. نه به اون اولش که مرتب بهم زنگ میزدند، نه به الان که اصلا سراغمو نمیگیرند.بی خیالش مطمئن بودم من از این شانس ها ندارم. خدایا از تلاش زیادت ممنون.

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:57 توسط رها|

 

 

دیروز خیلی روز خوبی بود. وقتی که اصلا انتظارشو نداشتم یه پیشنهاد کاری بهم شد. کلی ذوق دارم. فعلا که توی مراحل اولیه قبول شدم.خیلی خوشحالم اگه بتونم برم سر کار عالی میشه .خدایا یعنی میشه من یه چیزی رو بخوام و تو بهم بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز صبح نمیتونستم نفس بکشم.یه سرماخوردگی وحشتناک پیدا کردم که توانایی هیچ کاری ندارم. بدشانسی یه کلاس مهم هم داشتم که حتما باید میرفتم.به صورت وحشتناکی نفس میکشم .خیلی توی خیابون خجالت کشیدم  هر کی از کنارم رد میشد چپکی نگاهم میکرد.  اخه کی الان مریض میشه واقعا؟؟؟

این روزا بوی گند عید میاد. بر عکس خیلی از آدما از عید متنفرم. از کارای مسخره ای که همه توی عید انجام میدن بدم میاد.از همه بدتر تحمل اینه که یه عالمه آدم به زور میبوسنت.دلم میخواد یه تابلو به خودم  نصب کنم که لطفا نزدیک نشوید. کاشکی میشد فرار کنم برم یه جایی تا عید تموم بشه. امیدوارم زودی بگذره تموم بشه.  

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:29 توسط رها|

 

این روزا خیلی بی حوصله شدم.کار مهمی هم برای انجام دادن ندارم.دلم میخواد کسی اطرافم نباشه .از اینکه توی این حالت کسی بخواد باهام حرف بزنه متنفرم.دلم میخواد فقط یجوری ساکتشون کنم.دلم میخواد یه علامت سکوت بزنم پشت سرم تا کسی باهام حرف نزنه.

امروز تصمیم گرفته بودم توی خونه بمونم و یکم به مغزم استراحت بدم.اما صبح کسی که سالی یکبار هم ما با هم صحبت نمیکنیم تماس گرفته وبعد از کلی الفاظ محبت آمیز گفته بود من ۵۰ صفحه تایپ میارم که من کمکش کنم.مامانی هم با خوشحالی تموم قبول کرده بود.چقدر از آدمای دو رو بدم میاد.اخه چرا وقتی براتون کاری پیش میاد فوری مهربون میشید.دلم میسوزه اخه کاشکی ۵۰ صفحه عادی بود.فقط فرمول ریاضی و جدول.مغزم منفجر شد از بس علائم ریاضی تایپ کردم.خدا رو شکر رشته من هنره.چه موهبتی که من ریاضی نداشتم.

دیروز خیلی روز پر ماجرایی بود.اول صبح وقتی سوار اتوبوس شدم همه چی عادی بود اما وقتی به مقصد رسیدیم درهای اتوبوس بخاطر سرما از کار افتاده بود و باز نمیشد.این همه ادم یه عالمه وقت توی اتوبوس زندانی شدیم تا بالاخره یکی از درها باز شد. دیر باز شدن درها باعث شد به یه قرار مهم با استادم دیر برسم و کلی نصیحت بشنوم اندر مضرات وقت نشناسی که صد البته پس فردا روزی که شوهر هم بکنم به مشکل بر میخورم.البته من خودم نفهمیدم ربطش به شوهر چی بود.کلی دلم سوخت .منی که همیشه زودتر سر قرارام میرم حالا باید کلی حرف بشنوم. این اتوبوس چیزی جز دردسر برای من نداره.

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:18 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak