دنیای کوچک من

 

 

امروز روز سختی بود. استاد حجم بدون هیچ پیش زمینه ای ازمون خواست دستمون رو به صورت رئال با گل بسازیم . واقعا کار سختی بود. هر چقدر از سختی کار بگم کم گفتم. هیچوقت فکر نمیکردم ساخت یه دست اینقدر کاره سختی باشه.بیچاره خدا .چی کشیده تا ما ادما رو بسازه.

توی راه برگشت از دانشگاه یه خانومه عقده های دلشو خالی کرد و الکی گیر داد به ما.هر چی هم دلش خواست به ما گفت.انگاری عقده جلب توجه داشت.چقدر بدم میاد از آدمایی که به اسم دین هر کاری دلشون میخواد میکنن . حال همه ما گرفته شد.

 امروز الکی الکی یاد دوست قدیمیم افتادم. حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده.کاش این احساس دو طرفه بود.

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:44 توسط رها|

 

 

امروز مثل دانشجوهای از خود گذشته و فعال کل کارگاه سفال رو شستیم.واقعا از خود گذشتگی زیادی میخواست چون واقعا کارگاه افتضاح بود.یه گربه افتاده بود توی کانال کولر کلاس.داشت میمرد. چند بار درش اوردیم دوباره میرفت توش.شایدم میخواست خودکشی کنه.چرا باید مزاحمش میشدیم؟

کارگاه جدیدم شروع شده. فوق العاده است.خیلی دلم میخواد تخصصم رو هم توی این رشته بگیرم. فقط یه مشکلی هست اونم اینه که این رشته خیلی گرونه و من نمیدونم از پسش بر میام یا نه. کاشکی بتونم برم.

حالم خوبه.فعلا همه چی خوبه.وقتی برای فکر کردن به چیزای مذخرف  ندارم.زیاد بودن درسای دانشگاه و تنهایی من الان بهتری درمان برای فکر درهم منه. خدایا شکرت.

نوشته شده در پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:23 توسط رها|

 

 

 

این روزا فقط دلم میخواد بتونم چند ساعت بخوابم. اینقدر خونه شلوغه و سروصدا هست که نمیشه بخوابم.بقیه ساعت ها هم همش دانشگاهم.واقعا خسته شدم.دلم یکم ارامش میخواد.

امروز یه کار خیلی خوشگله سفال کردم.واقعا خوشگل شده.کاشکی استاد قبولش کنه.

از ما دعوت شده طراحی دکوراسیون سالن همایش رو انجام بدیم.خیلی به نظر کار هیجان انگیزی میومد. اما حالا که رفتیم فهمیدیم تموم مواد و مصالحی که بهمون میدن چند متر پارچه ساتن و بادکنکه. حتما با این مواد میشه کار قشنگی انجام داد.

دیگه نمیرم پیش استاد مینا.میخوام برم پیش یکی دیگه.چون استادم باهامون لج افتاده و گفته بهمون کار یاد نمیده چون میخوایم خودمون بعدش مستقل بشیم و کارگاه بزنیم.

نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:44 توسط رها|

 

 

امروز حالم شدید گرفته شد.برای کار سفالم ۱۲ ساعت وقت گزاشتم تا ساختمش.چیز خیلی عجیبی ساخته بودم.امروز که رفتم دانشگاه دیدم یکی از بچه ها تکیه گاه کارمو برداشته و کارم افتاده و شکسته.خیلی ناراحت شدم.دلم میخواد گریه کنم.چقدر بعضی از ادما خودخواهن.

کار مصاحبم عالی پیش رفت.تقریبا اطلاعاتم در مورد کار تکمیل شده.چندین نفر دارن سعی میکنن یه جوری طرحو ازمون کش برن و خودشون انجام بدم.کاشکی با موفقیت تموم بشه این طرح.

توی تابستون روزی چند ساعت فقط بیدار بودم اما الان فقط ارزوم شده بتونم روزی چند ساعت بخوابم.همین اول ترم خیلی خسته شدم.خیلی درسام فشرده و سخت شده.خوابم میاد به شدتتتتت.

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:32 توسط رها|

 

 

امروز تا شب سر کارگاه سفال بودم.چشمام باز نمیشه از خستگی. من فعلا یه امتیاز مثبت دارم و اونم اینه که خیلی صبر و تحمل در رابطه با کارم دارم و این توی سفال که نیاز به صبر و حوصله داره خیلی خوبه.

دیروز رفتم سر خاک عزیزترینم. خیلی دلم براش تنگ شده بود.چقدر جاش توی زندگیم خالیه. کاش زود زود برم پیشش.

با استاد مینام به مشکل خوردم.منو نمیبره مرحله بالاتر.چون مطمئنه اگه کارو یاد من بده دیگه نمیام براش کار کنم.و برای خودم کار میکنم.دارم فکر میکنم برم پیش یکی دیگه که قدر بدونه.

تحقیقم فعلا خوب پیش رفته. فردا با یه استاد مهم قرار مصاحبه دارم.امیدوارم خراب نکنم.

نوشته شده در دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:55 توسط رها|

 

 

امشب شب جالبیه.شب عروسیه یه عاشق.

یه عاشق واقعی که ۱۰ سال پای عشقش موند .امشب همه چی تموم میشه.اون به عشقش نرسید اما امیدوارم توی زندگی جدیدش عشق دو طرفه ای داشته باشه.

امشب اصلا حالشو نداشتم که برم عروسی.پس نرفتم و خونه موندم.بعد از مدت ها میتونم تنها باشم. این تنهایی رو دوست دارم.میتونم به همه چی فکر کنم.برعکس خیلی از ادما دوست دارم ساعت ها توی تاریکی و تنهایی فکر کنم. این کارو خیلی دوست دارم.

این هفته به صورت جدی همه کلاسام شروع میشه.اینقدر کار سرم ریخته که نمیدونم کدومو انجام بدم. امیدوارم این ترم بخیر بگذره.

نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:48 توسط رها|

 

 

امروز روز خوبی بود و منم خیلی حالم بد نبود.وسط روز یه خبر بد بهم رسید که تا  الان توی بهتش موندم نامزد یکی از دوستای صمیمیم توی دریا غرق شد. خیلی وحشتناکه.وقتی به کسی دل ببندی اینجوری از دستش بدی.

این روزا سرم گرم شده به یه تحقیق.تحقیقم خیلی تکه.تا الان هیچکس در این مورد کاری نکرده.اگه ازش  جواب بگیرم تحول بزرگی توی هنر مینا صورت میگیره.کاشکی به نتیجه برسه.

تا الان با سفالگری خوب کنار اومدم.سخته اما نیاز داره که تحمل زیادی داشته باشم.فعلا  سرم خیلی شلوغه.هر چی که هست از تابستون مذخرف امسال خیلی بهتره.

نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:24 توسط رها|

 

 

این روزا فقط احساس اضافه بودن میکنم.هیچ جایی نیست که بگم اونجا جای منه. هیچکسو ندارم که واقعا منو بخواد. دلم میخواد فقط یه جوری از شر این زندگی نکبتی خلاص بشم.وقتی میگم خدا منو فراموش کرده و از دایره بنده هاش گزاشته بیرون،میگن کفر نگو.پس اگه خدا هست و منو میبینه چرا هیچ کاری برام نمیکنه؟ خستم.خیلی خستم.دیگه دارم میرسم اخر خط.تحمل این زندگی برام خیلی سخت شده.

این روزا دارم میرم مینا.کارم خیلی سخت شده.کار روی گلدون خیلی سخته.امروز بالاخره یاد گرفتم چجوری کار کنم.این خودش یه پیشرفته.از این هفته کلاسام به صورت جدی شروع میشه.امیدوارم از پس اینهمه کار بر بیام.

نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط رها|

 

 

امروز روز وحشتناکی بود.خیلی وحشتناک.

صبح سر کلاس یکی از جدی ترین استادام بودم.وسط درس احساس کردم یه چیزی داره روی پام راه میره.اینقدر این قضیه بهم شوک وارد کرد که نمیفهمیدم باید چکار کنم.فقط توی یه لحظه کتابمو پرت کردم یه طرفی خودم هم پریدم بالا.صندلیم پرت شد گوشه کلاس.دوتا از دوستای کناریم هم از ترس از کلاس دویدن بیرون.استاد واقعا شوکه شده بود.نمیدونست چی شده.توی اون لحظه من فقط داشتم بالا و پایین میپریدم و هر چی ازم میپرسیدن چیه از شدت ترس نمیدونستم چکار کنم.تا اخر دیدمش. چسبیده بود به یه گوشه چادرم.منم با جیغ فقط چادرم پرت کردم گوشه کلاس.اخرشم یکی از بچه های شجاع تونست اون موجود وحشتناکو بگیره و ببره بیرون.یه کرم هیولایی بود.اینقدر چاق و بزرگ بود که همه شوکه شده بودن.از کلاس امروز هیچی نفهمیدم چون واقعا حالم بد بود.خدا بخیر کنه .سالی که اینجوری شروع بشه اخرش چی میشه.

فعلا روزگار تنهایی رو سپری میکنم.اوضاع بد نیست.یعنی خیلی بد نیست.میشه تحملش کرد. همینش هم غنیمته.

نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط رها|

 

 

این روزا یه حساسیت پوستی شدید گرفتم .اینجوری اصلا نمیتونم برم بیرون.کلی از کارام مونده. البته هزار تا درد دیگه هم پیدا کردم.معده ، کمر..........به قول مامانی درد جیریق و ویریقم زده بالا.

امروز روز اول کلاسای دانشگاه بود.استاد میخواست تا ۸ شب نگهمون داره.دیگه داشتم از خستگی میمردم که کلاسو تموم کرد. البته این استاد خیلی روی مخم راه رفت.چون مرتب بهم میگفت چرا تو حرف نمیزنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ اینقدر از استادای فوضول و چندش بدم میاددددد.

اولین جلسه کارگاه سفال خیلی سخت بود.اما به نظرم،من ادم سفال نیستم .اخه من عاشق چوبم.بوی چوب دیوانه کننده است.خدایا این ترم سختو بخیر بگذرون.

نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:20 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak