دنیای کوچک من

 

 

امروز صبح با استرس زیادی بیدار شدم.تموم شب  کابوس استاد خطمو میدیدم. حالم خیلی بد بود. اما چند دقیقه بد بارون قشنگی شروع شد.انگاری این بارون تموم حس های بد منم از بین برد. به عشق یه پیاده روی زیر بارون از خونه اومدم بیرون که مامان کلی دعوام کرد و مجبوری بهم یه چتر داد.توی همه سال های زندگیم از چتر متنفر بودم. البته من فقط چند دقیقه بعد از دور شدن از خونه چترو بستم و راحت پیاده رویمو کردم. هوای امروز با اونهمه بارون عالی بود.

فعلا اوضاع خیلی بد نیست. چون استاد خطمو گرفت و هیچی نگفت .همینش هم غنیمته. امروز یکم با دوستم آشتی کردم.البته نمیتونم ببخشمش اما خوب رابطه ام بهتر شده باهاش.

نکته مهم اینه که امروز بدترین اتفاق ممکنه برام افتاد.غذای دانشگاه ماهی بود. توی عمرم  صحنه به این زشتی ندیده بودم.چشمای بیرون زده ماهی توی ظرف غذا با یه عالمه بوی گند و طعم افتضاح. همه غذا رو توی سطل زباله خالی کردم اما تا الانم اون بوی گند از ذهنم نمیره بیرون. فکر کنم یه مورد به لیست غذاهای نفرت انگیز من اضافه شد. 

نوشته شده در یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:2 توسط رها|

 

 

امروز حسابی خنگ شدم.هر چی استاد حجم برام توضیح میداد باید چکار کنم نمیفهمیدم.آخرش دیگه واقعا عصبی شده بود و بهم میگفت حواست کجاست؟چرا گیج میزنی؟ حسابی دلم برای خودم سوخت آخه تقصیرمن نبود نمیفهمیدم. اول صبح تا اومدم تموم کارای هفته پیشمو نشون استاد بدم چوب زیر کار لرزید و خم شد اونوقت تموم ماسک های آفریقایی که ساخته بودم شکست و استاد مجبور شد کلی کمکم کنه تا درست بشن اما بهم گفت این ماسکایی که تو ساختی فقط برای رعب و وحشت توی خونه خوبه .همه از دیدنش سکته میکنن. حسابی خورد توی ذوقم.

فردا باید پروژه آخر خطم رو تحویل بدم تا الان نتونستم بنویسمش .واقعا سخته.فردا حتما آبروم میره. نمیدونم چکار کنم.کاشکی این درس مذخرف رو نگرفته بودم.دلم میخواد بشینم چند ساعت گریه کنم. من برای معدلم خیلی زحمت کشیدم حتما با نمره افتضاح خطم کلی میاد پایین. خیلی نا امیدم.

نوشته شده در شنبه 28 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط رها|

 

 

دیروز بعد از ۵ روز بالاخره تبم قطع شد و تونستم دو ساعت تموم زیر بارون راه برم . هر کاری میکنم نمیتونم جلو خودمو بگیرم و زیر بارون راه نرم .حتی اگه بازم حالم بد بشه. من عاشق این فصلم.عاشق سرما.عاشق بارون.

این هفته خیلی خوب بود چون احساس مفید بودن دارم.با آخرین توانم کار کردم و خیلی هم عقب نیستم. تقریبا طبق برنامه خوب پیش رفتم. این یعنی موفقیت . فعلا دل توی دلم نیست که کارای شیشه ام رو ببینم. فعلا توی کوره هستن و چیزی ازشون پیدا نیست.

با دوستام تصمیم داشتیم برای تنوع بریم سینما که از شانس خوب من بخاطر جشنواره فیلم کودک ، فیلم مورد نظرمو برداشته بودن. دلم سوخت.کلی منتظر این فیلم بودم.  حالا اشکالی نداره چون خداجونم یه بارون حسابی فرستاده که من حالا حالاها باهاش خوشم.

نوشته شده در پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:55 توسط رها|

 

 

چند روزی رو خونه خواهری بودم.توی این چند روز در حد مرگ سرما خوردم. و فعلا به شدت حالم بده. دیروز مجبور شدم با تب ۴۰ درجه و خوردن ۴ تا مسکن قوی برم کارگاه سفال و تا شب کار کنم. شب وقتی اومدم خونه مردم و الان در حالت کما هستم.

امروز تازه متوجه شدم دارم به آخر ترم نزدیک میشم و هزار تا کار نکرده دارم.به شدت عقبم.احتیاج دارم هر روزم، ۴۸ ساعت کش پیدا کنه. اینقدر فکرای مختلف توی سرمه که نمیدونم کدومو باید انجام بدم.به شدت گیج میزنم. به نظر استاد سفالم کارم خیلی پیشرفت داشته و میتونم به جاهای بهتری برسم. خدایا کمک کن به همه کارام برسم.

نوشته شده در سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط رها|

 

 

امروز خیلی ناراحت شدم.دوست صمیمیم الکی با من دعواش شد.هیچ اتفاق خاصی نیفتاد اما اون هر چی دلش خواست به من گفت. شاید روزای آینده دیگه به روش نیارم و با هم اشتی کنیم اما من دلم شکسته.خیلی زیاد.نمیتونم فراموش کنم چه حرفایی بهم زد.

چند تا کار سفال درست کردم که مورد توجه قرار گرفته.بر خلاف روزای اول خیلی به سفال علاقه مند شدم.هنوز نتونستم با خط کنار بیام .کاشکی معدلمو نکشه پایین.

عاشق هوای این روزا هستم.وقتی صبحا از سرما میلرزم حس خیلی خوبی دارم . کاشکی به جای تابستون همیشه زمستون بود .

نوشته شده در شنبه 21 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:38 توسط رها|

 

 

صبح خیلی خوشحال بودم.چند ساعت زیر بارون راه رفتم.عاشق هوای سردم. هر وقت هوا سرده من کلی انرژی مثبت دارم. نپوشیدن لباس گرم ، حمام کردن اول صبح، موی خیس،راه رفتن زیر بارون از عوامل موفقیت من در دستیابی به یه سرماخوردگی عالی بود.

امروز تونستم توی کارگاه شیشه یه سری چیزای خوشگل درست کنم.رشته شیشه خیلی قشنگه. واقعا عاشق این رشته ام.

اب رودخونه رو باز کردن.امروز از کنارش رد شدم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.همه چی خوبه. دلم نمیخواد ناامید باشم.حالا که  همه چی ارومه نمیخوام به هیچ چیزه بدی فکر کنم.خدایا بخاطر این روزا ممنونننننننننننننن.

نوشته شده در سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:54 توسط رها|

 

 

امروز ، صبح خیلی قشنگی داشت. دیشب کلی بارون اومده بود و هوای صبح جون میداد که چند ساعت فقط پیاده روی کنم . عاشق هوای اینجوریم.برای اولین بار احساس کردم چقدر هوای شهرمو دوست دارم.

استاد خوشنویسیم امروز کلا عملیات ریدینگ رو روی من پیاده کرد .من فعلا خیلی ناامیدم. احساس خیلی بدی دارم.چند سال پیش خیلی پیشرفته مینوشتم اما الان خیلی افت دارم.کاشکی خط چند سال پیشمو پیدا کنم.

یکی از کارای سفالم امروز نابود شد.ته گلدونم در اومد و خیلی حالم گرفته شد.فقط مونده بود بره کوره. بقول استاد سفالم نباید اینقدر به کارام دل ببندم اما من دوسشون دارم.

نوشته شده در یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:24 توسط رها|

 

 

امروز حال استاد سفالو گرفتیم اساسی. توی کلاس ما قانونه کسی که از همه دیرتر میاد باید همون موقع برای همه شیرینی بخره. چون امروز استاد سفال دیرتر از همه اومد ما هم براش پیام زدیم سر راهت شیرینی بخر. اولش خواست بزنه زیرش اما بعد مجبور شد شدید ولخرجی کنه. البته بعدش عنوان کرد آخر ترم پدر همتون رو در میارم.

قراره چند روزه دیگه آب زاینده رود باز بشه. خیلی ذوق دارم ، دلم تنگ شده برای روزایی که کنار آب راه میرفتیم. دیروز برای آخرین بار با بچه ها رفتیم داخل رودخونه خشک شدمون راه رفتیم.امیدوارم دیگه این روزا تکرار نشه. اما راه رفتن توی مسیر رودخونه خیلی کیف داره.

توی سفالگری خیلی پیشرفت کردم. ترسم ازش ریخته. احساس میکنم دوسش دارم.خدایا بخاطر آرامشی که این روزا بهم دادی ممنوننننننننننننننننننننننننننننن.

نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:37 توسط رها|

 

 

امروز خیلی خوب بود. بعد از مدت ها یکی از کلاسام کنسل شد و با برو بچ رفتیم صفا سیتی. اولش با دیدن فیلم چرت سعادت آباد گذشت اما بقیه روز خوب بود. عاشق هوای امروزم.سرد و ابری. بعدشم که بارون اومد.جون میداد چند ساعت فقط قدم بزنی و فکر کنی. امروز بعد از مدت ها حس میکنم خیلی خوشحالم و انرژی دارم.خدا جونم بخاطر همه چی ممنونننننننننن. 

دیروز استاد سفال کلی انرژی بهم داد. بعد از اینکه لعابای همه کلاس رو دید گفت مال من از بقیه خیلی بهتره. من الان در حال ذوق مرگم.

این روزا زدم توی کار گوش دادن آهنگای جدید کامران و هومن. قبلا از شنیدن آهنگاشون احساس تهوع میکردم اما الان حس خوبی دارم.هوای این روزا شدیدا میطلبه عاشق باشی. یادش بخیر.

نوشته شده در سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,ساعت 18:52 توسط رها|

 

 

امروز حالم حسابی گرفته شد.تموم لعابای سفالم خراب شده. خستگی تموم کارای هفته پیش توی بدنم موند. دلم میخواد برم استادمو خفه کنم. چون بنظر استاد نباید به کارام دل ببندم و اینم یه نوع تجربه است.من از این تجربه متنفرمممممممممممممممممممممممم.

کلا امروز روی شانس بودم چون توی راه رفتن به دانشگاه در مرکبم باز شده بود و روی تموم برگه های تمرین خطم ریخته بود.کلا همه کارام نابود شد.

دیروز سر کلاس حجم دو تا فیگور خیلی خاص رو ساختم و از استاد خواستم توی قسمتی از کار  کمکم کنه. استاد عزیز هم به جای کمک قسمت بزرگی از کارمو اشتباهی کند. و بعد گفت خودت درستش کن. خیلی راحت نتیجه کار چند ساعتم خراب شد. خدا بخیر بگذرونه این هفته رو. دیگه قراره چی پیش بیاد.

نوشته شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:59 توسط رها|

 

 

  احساس میکنم تموم استخونای بدنم خورد شده از خستگی.این دو روز بیشتر از ۲۴ ساعت ایستاده داشتم کار میکردم.باید برای درس سفالم ۴۵ تا لعاب سفال میزدم. توی دانشگاه دولتی هیچوقت اینقدر کار نمیکنن اما ما بیچاره ها دو برابر اونا کار میکنیم اخرشم اونجوری در موردمون حرف میزنن.

امروز یه اتفاق چندش آور افتاد.وقتی برای ناهار از  سلف غذا گرفتم بعد از یه کمی خوردن دیدم موهای آشپز توی غذا ریخته بود.من شانس ندارم.بین همه بچه ها من از همه بیشتر وسواس دارم و حالا حتما باید این مو توی غذای من پیدا میشد.

 عصر دل آسمون به حالمون سوخت و بالاخره بعد از مدت ها یکم بارون بارید.کاشکی امسال برف بیاد.عقده ای شدم.دلم یه عالمه برف میخواد.خدایا برففففففففففففففففف.

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:11 توسط رها|

 

 

  احساس میکنم تموم استخونای بدنم خورد شده از خستگی.این دو روز بیشتر از ۲۴ ساعت ایستاده داشتم کار میکردم.باید برای درس سفالم ۴۵ تا لعاب سفال میزدم. توی دانشگاه دولتی هیچوقت اینقدر کار نمیکنن اما ما بیچاره ها دو برابر اونا کار میکنیم اخرشم اونجوری در موردمون حرف میزنن.

امروز یه اتفاق چندش آور افتاد.وقتی برای ناهار از  سلف غذا گرفتم بعد از یه کمی خوردن دیدم موهای آشپز توی غذا ریخته بود.من شانس ندارم.بین همه بچه ها من از همه بیشتر وسواس دارم و حالا حتما باید این مو توی غذای من پیدا میشد.

 عصر دل آسمون به حالمون سوخت و بالاخره بعد از مدت ها یکم بارون بارید.کاشکی امسال برف بیاد.عقده ای شدم.دلم یه عالمه برف میخواد.خدایا برففففففففففففففففف.

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:11 توسط رها|

 

 

  احساس میکنم تموم استخونای بدنم خورد شده از خستگی.این دو روز بیشتر از ۲۴ ساعت ایستاده داشتم کار میکردم.باید برای درس سفالم ۴۵ تا لعاب سفال میزدم. توی دانشگاه دولتی هیچوقت اینقدر کار نمیکنن اما ما بیچاره ها دو برابر اونا کار میکنیم اخرشم اونجوری در موردمون حرف میزنن.

امروز یه اتفاق چندش آور افتاد.وقتی برای ناهار از  سلف غذا گرفتم بعد از یه کمی خوردن دیدم موهای آشپز توی غذا ریخته بود.من شانس ندارم.بین همه بچه ها من از همه بیشتر وسواس دارم و حالا حتما باید این مو توی غذای من پیدا میشد.

 عصر دل آسمون به حالمون سوخت و بالاخره بعد از مدت ها یکم بارون بارید.کاشکی امسال برف بیاد.عقده ای شدم.دلم یه عالمه برف میخواد.خدایا برففففففففففففففففف.

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:11 توسط رها|

 

 

امروز  روز خوبی بود.بازم جذب کارگاه شیشه شدم.شیشه دنیای عجیبی داره.کاشکی هر کس میتونست یه بار این دنیای شیشه ای رو تجربه کنه .اونوقت دیگه هیچ چی جز شیشه چشمش رو نمیگرفت.

صبح از شدت خستگی نمیتونستم برم دانشگاه اما مجبوری رفتم.دیشب تا ۸ شب کارگاه سفال داشتم.  فقط زندگیم توی دانشگاه و سفال خلاصه شده.انگاری برای هیچ چیز دیگه ای وقت ندارم. این روزا احساس مفید بودن میکنم چون وقت برای کارای بی خودی ندارم. و این برای من خیلی مهمه.

یکی از دوستای نزدیکم هپاتیت گرفته و دکتر منشا بیماری رو دانشگاه دونسته.فکر همه رو مشغول کرده. چون از هر چی که دوستم استفاده کرده ما هم استفاده کردیم.ترسناکه.

نوشته شده در سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:23 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak