دنیای کوچک من

 

امروز خیلی خیلی ترسناک بود. توی ایستگاه اتوبوس منتظر دوستم بودم که خانومی ازم خواست گوشیمو بهش بدم تا یه تماس بگیره. هر چی بهانه اوردم فایده ای نداشت. دیگه مجبوری قبول کردم. زمانی که تماسش برقرار شد یهو شروع کرد به تهدید کردن. پول کجاست؟ نیاوردی؟ حالا دیگه من میدونم و تو.............  واقعا داشتم سکته میکردم .باورم نمیشد که قضیه اینجوری بشه. بعد تماسش فوری گوشی رو انداخت توی دستم شروع کرد به دویدن. در اون لحظه سکته قلبی و مغزی رو با هم زدم. خدا کنه دردسر نشه.فکر کنم چند روزه دیگه هم یکی با گلوله منو میکشه تا یکم هیجان زندگی بیشتر بشه.

این روزا خیلی دختر شدم . به معنای کامل دختر. کلی کیف داره ، دارم کارایی رو میکنم که تا حالا انجام ندادم.  کارای خیلی دخترونه. اینم برای تنوع خوبه. اما مطمئنم که نمیخوام خیلی زیاد توی این شرایط بمونم. دوست دارم همون دختر سر سخت قبلی بمونم. انگاری قبول کردن من جدید برای همه خیلی سخته. البته برای خودم سخت تر از بقیه است.

خوشحالم.خیلی زیاد. بالاترین نمره سفالو گرفتم. احساس خیلی خوبی دارم. معدل این ترمم به صورت افسانه ای بالا شده. فعلا توی شرایط خوبی هستم. خدایا میشه همه روزای زندگیم همینجوری باشه؟

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:39 توسط رها|

 

بالاخره همه چیز تموم شد.دیروز امتحان چرخ سفالم رو دادم. انگاری یه بار بزرگ رو از روی دوشم برداشتند.خیلی وحشتناک بود سه تا امتحان توی یه روز داشتم.اما خوشحالم چون تونستم نمره کامل رو بگیرم. استاد کلی از پیشرفتم تعریف کرد.الان تو آسمونم.

دیروز یه اتفاق عجیب افتاد.صبح اتوبوس خیلی شلوغ بود وقتی همه سوار شدند من تا اومدم سوار بشم یه خانومی از داخل پیاده رو سریع دوید سمت منو با یکی از پاهاش یه لگد زد به  پای من و سریع پرید جای من داخل اتوبوس. واقعا کنار خیابون نمیدونستم باید چکار کنم . پامو گرفته بودمو ومیخندیدم. توی شوک حرکت اون خانوم بودم. باورم نمیشد اخه یه اتوبوس ارزش اینهمه فیلم اکشن رو داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه حس بد دارم. روزا دارن خیلی سریع میگذرند. اینجوری خیلی زود درسم تموم میشه. نمیدونم قراره بعدش چکار کنم. کاشکی یکی بود بهم میگفت قراره در آینده چی پیش بیاد. میترسم. حس میکنم خیلی زود بزرگ شدم و دارم میرسم اخر خط. انگاری خیلی پیر شدم.

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:1 توسط رها|

 

 

یه عالمه خوشحالم.این روزا تونستم حال یه عالمه آدمو بگیرم.چند وقت پیش وقتی میخواستم برم کلاس همه میگفتند برو بابا تو از پس این کارا بر نمیای اما الان همه انگشت به دهن موندند و باورشون نمیشه من بهترین شاگرد کلاس بشم.چقدر خوشحالم که ضایع نشدم.

دیروز توی دانشگاه آبروم رفت.یکی از مهندس های یه شرکت برای تعمییر کوره بهم زنگ زد تا اطلاعات روی پلاک کوره رو براش بخونم .تموم حروف روی پلاک با انگلیسی و بزرگ نوشته شده بود.منم فکر کردم حروف اختصاریه.وقتی ازم پرسید ، منم با اعتماد به نفس شروع به خوندن یکی یکی حروف انگلیسی کردم.بعد از تموم شدن حرفم اون مهندسه با ارامش گفت خانوم نوشته سرامیک. وایییی در اون لحظه دلم میخواست بمیرم.باورم نمیشد همچین سوتی داده باشم. دانشجویی که کلمه سرامیکو نمیتونه بخونه.

این روزا کلی انرژی دارم.خوشحالم.به اندازه تموم روزای قبلی انرژی مثبت دارم.خدایای این روزا رو برام بیشتر کن.

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:26 توسط رها|

 

 

دیروز خیلی روز هیجان انگیزی بود.کوره سفال نابود شد.یکی از بچه ها کار با کوره رو بلد نبود و همینجوری روشنش کرد .از داخل کوره صدای انفجار بیرون میومد.مثل اینکه یه عالمه ترقه منفجر بشه ، در نتیجه المنت های کوره منفجر شدند. خدا رو شکر این اتفاق مال من نبود و افتاد گردن یکی دیگه. حالا میتونم یه نفس راحت بکشم.

امروز اسمون دلش سوخت یکم بارون اومد که اونم نصیب من نشد.وقتی از کارگاه سفال اومدم بیرون دیدم زمین خیسه.کلی دلم سوخت.اینقدر سرگرم کار بودم که نفهمیدم داشته بارون میومده.اینم از دستم رفت.دلم برای یه ذره برف لک زده.خوشبحال اونایی که برف دارند.

چرخ کاریم یه عالمه پیشرفت کرده. خوشبختانه دستم بهتر شده و میتونم باهاش کار کنم. باید اعتراف کنم روزای خوبی رو میگذرونم.ارامش دارم و حالم خوبه.دلم میخواد یه نفس عمیق بکشم و بگم فعلا خوشبختم.کاشکی این روزا دووم داشته باشه.

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:14 توسط رها|

 

 

امروز خیلی خسته کننده بود.مجبور شدم برای خرید گل سفال به یکی از دورترین نقاط شهر برم. بعدش ۲۰ کیلو گل رو دستم بگیرم و برم دانشگاه.بدترین حالتش این بود که در حین عبور از خیابون رنگ چراغ عوض شد و دسته های ساک گل پاره شد و وسط خیابون نمیدونستیم باید چکار کنیم.خیلی وحشتناک بود.واقعا مرگو توی یه قدمی خودم میدیدم. با هزار تا دردسر یه مینی بوس پیدا کردیم که ما رو ببره دانشگاه وسط راه دیدیم داره اشتباه میره وقتی سوال کردیم گفت ای وای شما اون دانشگاهو میگفتین من یکی دیگه رو میگفتم. بنابر این یه دور شمسی دور شهر زدیم تا بعدازظهر رسیدیم دانشگاه. بدترین حال گیری هم این بود که وقتی گل ها رو وزن کردم دیدم فروشنده ۵ کیلو کم گزاشته و سرم کلاه رفته. دست راستم که از کار افتاده بود الان دست چپم هم از کار افتاده. به قول دوستان خاطره میشه برای نسل اینده.

فقط امتحان سفالم مونده.یکم میترسم .کاشکی زودتر بگذره و این استرس تموم بشه.ترم جدید شروع شد اما ما هنوز داریم کلاسای ترم قبل رو میریم.اینم از نشونه های دانشگاه قشنگ منه. یه چیزی هست که اینقدر بدشو میگن.

نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:38 توسط رها|

 

 

این روزا خیلی بیکارم.البته اگه کاری هم داشتم حوصله انجامشونو نداشتم. فعلا خیلی تنبل شدم. تنها کاری که انجام میدم رفتن به کلاسه دسره.کاره جالبیه بخصوص وقتی که همه شوکه میشن از اینکه من از این کارا انجام میدم. مطمئنم در اینده هیچوقت حوصله اینکه این کارا رو انجام بدم رو ندارم.

هر روز به خودم قول میدم که امروز یکم چرخ سفال کار کنم اما بعدش نه حوصله اشو دارم نه توانشو.دست راستم داغونه.نمیتونم ازش استفاده کنم.این مریضی هم حالا وقت پیدا کرده بود.

دلم میخواد میتونستم برگردم به روزای بچگیم.چقدر روزای خوبی بودن.به هیچی فکر نمیکردم. اما حالا نمیدونم به چی نباید فکر کنم.دنیای خیلی بزرگو دوست ندارم.ادمای زیادو دوست ندارم.دلم میخواد میتونستم یه جایی زندگی کنم که ادماش کم باشه. یه جایی میخوام که برای چند ساعت فقط ارامش داشته باشم. ارزوی بزرگ و دست نیافتنیه. کاش از ذهنم میرفتی بیرون.نمیخوام بهت فکر کنم اما نمیتونم.

نوشته شده در یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak