دنیای کوچک من

 

چند روزه دیگه عیده.از عید فقط گل هاشو دوست دارم. دیروز رفته بودم یه گلخونه ، دلم میخواست ساعت ها اونجا بشینم.خیلی بهم ارامش داد.چند تا گل پامچال خریدم امیدوارم عمرشون کم نباشه چون همیشه از پژمرده شدن گلها دلم میگیره و یاد کسایی می افتم که از دستشون دادم.

دیروز وقتی اومدم خونه همه جای خونه از تمیزی برق میزد با خودم فکر کردم کاش منم میتونستم قبل از سال نو تموم دیوارای دلمو برق بندازم.کاش میتونستم بدی اطرافیانمو فراموش کنم.احساس سنگینی می کنم از این همه کینه ای که توی دلم نگه داشتم.

امسال نمی تونم برم سر خاک عزیزترین فرد زندگیم.چقدر بده.اون اوایل همه بهم میگفتن خاک سرده و حالا من دارم این سردی رو حس می کنم .چقدر ازش دور افتادم.کاش توی این روزا کنارم بود. همیشه روز اول سال ، اولین نفر اون بود که به دیدنش میرفتم و حالا توی این سال ها دیگه هیچ اشتیاقی به عید ندارم. نمی دونم چرا همیشه من روزای آخر سال دلم گرفته است. شاید دیووونم اما واقعا این روزا دلم گرفته.

نوشته شده در چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:,ساعت 20:5 توسط رها|

 

 

امروز اولین جلسه کلاسمون تشکیل شد.یه استاد جدید اومده بود. وای از اون اوا مامانا بود. وقتی دید صندلی استاد کثیفه، گفت برام دستمال بیارین. وای اومد پیش ما نشست. اولش که کلی صندلی رو تمیز کرد بعد روی میز رو تمیز کرد تا کیفشو بزار اونجا. هر چی میرفت و میومد دوباره میزو تمیز میکرد. وقتی رفت سراغ تخته،شاید ۲۰ بار تخته رو تمیز کرد. یکی از بچه ها که اومد توی کلاس، همینجوری نشست روی صندلی.استاد با چشمای از حدقه دراومده گفت روی صندلی خاکی نشستی؟ چرا دستمال نگرفتی؟ همینجوری که حرف میزد یهو برگشت پایین شلوارشو دید گفت وایییی من گلی شدم توی راه.حالا من هرچی نگاه میکردم خدایا گل کجاست اما نمیدیدم. همینجوری تیک گرفته بود یه جمله درس میداد ، پایین شلوارشو تمیز میکرد.تا حالا مرد به این وسواسی ندیده بود. اخرشم گفت من مثل خود شماها خاکی هستم البته الان گلی هستم دوباره خم شد شلوارشو تمیز کنه....................

وایییییییییی یه اتفاق خوب افتاده.امشب داره اینجا برف میاد. آسمون اینجا هم دیوونه است.حالا که داره زمستون تموم میشه تازه یادش افتاده برف و بارون بیاد. کاش اونقدر زیاد بیاد که بتونم یه آدم برفی بسازم.

یه تصمیم عجیب و غیر منتظره گرفتم.یهو به سرم زده برم کنکور بدم.میخوام رشته تجربی امتحان بدم. من عاشق پرستاریم.همه بهم میگن خیلی بدرد اون رشته میخوردی. حالا نمی دونم چیکار کنم.میترسم دوباره حالم بد بشه به خاطر کنکور.تازه یکم وقته خوب شدم.یه مشکل دیگه هم هست که من رشتم هنره .حالا باید از اول شروع کنم به خوندن درسای تجربی.نمیدونم چیکار کنم.

 

 

نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:46 توسط رها|

 

 

هر چی پیش میریم داریم به عید نزدیک میشیم.از عید متنفرم. از روزای عید،از همه چیزش بدم میاد، تا به خودم میام میبینم یه عید دیگه توی راهه.

دوباره کلاسا شروع شد .واقعا دست دانشگاه درد نکنه .ما به مدت یک هفته قبل از عید کلاس داریم این یعنی شروع ترم جدید. این همه پول میگیرن اینم کلاساشون.

زندگی فعلا روی روال عادیه.هیچ اتفاق جدیدی نمیفته.روزای تکراری پشت سر هم میان. دلم یه چیزی میخواد.یه چیزی که تنوعش بالا باشه.باعث بشه از زندگی لذت ببرم. هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم.دلم یه دوست می خواد.یه دوست صادق.میدونم بازم قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته اما خوب دلم می خواد.

 

نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:41 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak