دنیای کوچک من

 

 

امروز خیلی خوب بود.مراسم از اون چیزی که فکر میکردیم بهتر برگزار شد.جمعیت زیادی بازدید کننده داشتیم.استاد واقعا شوکه شده بود چون انتظار برگزاری این مدلی ژوژمان رو نداشت. همه چیز خوب بود. ولی من حس خوبی نداشتم.امروز آخرین باری بود که میتونستم استادمو ببینم.احساس حماقت میکنم اما الان دلم میخواد چند ساعت گریه کنم.نمیدونم چرا اما به این استاد حس فوق العاده ای داشتم. از نزدیک ترین آدمای کنارم بیشتر دوسش داشتم.احساس مسخره ای که برای یه استاد گریه کنم اما از ظهر دلم گرفته .کاش میشد بازم ببینمش.بعضب وقتا فکر میکنم هیچ آدمی خوبی توی دنیا پیدا نمیشه اما  الان میگم یکی مثل استادم واقعا یکی از بهترین آدمای دنیا است. هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم.پایان غم انگیزیه برای یه ترم کار.

نوشته شده در شنبه 26 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:29 توسط رها|

 

امشب بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس میکنم که تنهام. احساس میکنم از این شرایط خسته ام. دلم میخواد خودمو از یه بلندی پرت کنم پایین . دلم میخواد از شر این زندگی نکبتی خلاص بشم.از این زندگی متنفرم.از آدمای اطرافم متنفرم.از خودم بیشتر از همه کس متنفرممممممممممممم.خدایا ازت متنفرممممممممممممممممم. بخاطر این زندگی ازت متنفرمممممممممممممممممممممممممم. بخاطر اینکه منو توی این زندگی نکبتی انداختی ازت متنفرممممممممممممم.کی این زندگی تموم میشه.خسته شدم.

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط رها|

 

 

این چند روز تا مرز مردن پیش رفتم و متاسفانه برگشتم. فعلا زنده ام و دارم زندگی میکنم.

امروز بعد از کلی وقت رفتم دانشگاه. بازم استاد خط حالمو گرفت. انگاری منو میبینه حالش بد میشه .اونوقت هم اعصاب منو خورد میکنه هم خودشو.فکر کنم باید حذف اضطراری کنم. تابستون بگیرمش خیلی بهتره تا این استاده مذخرفو تحمل کنم.

مغزم دوباره راه افتاده.انگاری نیاز بود من مریض بشم تا دوباره یه سری ایده کاری به ذهنم برسه. فعلا دارم با تموم توان کار میکنم که به همه کارای سفالم برسم.

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:41 توسط رها|

 

 

این هفته یه خوش شانسی داشتم و اونم این بود که کلاس خطم تشکیل نشد. شدم مثل بچه ها که همیشه از اینجور کلاسا فرارین. یکم حالم بهتره ، از این جهت که حداقل تونستم یکم از کارای دانشگاهمو انجام  بدم اما بقیه اش.........

الان دو روزه دارم فکر میکنم چقدر خوب میشد که هیچکس مهمونی نمیرفت. از مهمونی رفتن و مهمون اومدن متنفرمممممممممم. نمیدونم من چه گناهی کردم که پدر و مادرم بزرگترای فامیلن. هر اتفاقی که میفته صد نفر آدم خراب میشن روی سر ما. دلم میخواد این چند روز رو توی تنهایی طی کنم. خوش بحاله اونایی که یه عالمه تنهایی دارن.

دیروز وقتی به کارای سفالم سر زدم خیلی ناراحت شدم.چون دو تا از ماسک هام کاملا شکسته بودن. حیف شد .چقدر با استاد تلاش کردیم که از خراب شدن نجاتشون بدیم. دلم برای استاد حجمم تنگ شده. از اون دسته استادایی بود که صد سال هم میگذره بازم از یادت نمیرن. کاشکی بازم باهاش کلاس داشتم.

(((((((((به یک نفر دوست با اطلاعات بالا در زمینه کامپیوتر و نت نیاز می باشد.)))))))))

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:45 توسط رها|

 

 

این روزا اصلا احساس خوبی ندارم. انگاری تموم انرژیم تموم شده.دیگه حوصله هیچ کاری رو ندارم.حتی حوصله کار کردن توی دانشگاه رو هم ندارم.دلم میخواد برم مسافرت.یه جایی که هیچکی نباشه.تنها تنها. جایی که بتونم چند ساعت توی سکوت فکر کنم .جایی که هیچ مزاحمی نباشه که فکرمو بهم بریزه.

تموم ایده های مغزم از کار افتاده. تموم کارای سفالم مونده اما نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخواد تموم کارای سفالمو بشکنم. احتیاج دارم یه نفر بهم چند کیلو انرژی تزریق کنه. توی زندگیم موندم.کاشکی یه نفر میومد اداره بقیه روزای زندگیمو به عهده میگرفت. من دیگه حال و حوصله ادامه دادن ندارم.

فکر گذشته داره نابودم میکنه. تموم اتفاقای گذشته توی ذهنم مرور میشه. آدمای گذشته دائم جلو چشمم رژه میرن. دارم دیووونه میشم. از خدا ناامیدم.هر وقت زیادی روی کمک خدا حساب کردم به بدترین شکل حالم گرفته میشه. از این زندگی خستم.از آدمایی که دائم بهم ناامیدی میدن خستم. از خدا خستم. از اینکه بخوام دائم منتظر باشم تا یه روزی خدا یادش بیاد منم هستم متنفرم. کاشکی زودتر این زندگی تموم میشد.

نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:11 توسط رها|

 

 

 

دلم گرفته.اعصابم خورده. نمیدونم چرا روزای خوشحالی من اینقدر کوتاهه. دیگه حوصله جنگ و دعوا ندارم.دلم میخواد چشمامو ببندم و راحت بمیرم. مگه یه آدم چقدر باید عمر کنه؟خستم.از تموم این زندگی خستم.

امروز صبح چون استاد شیشه مریض بود تصمیم گرفتیم بریم سینما بالاخره این پیتزا مخلوط رو ببینیم .  بعد از سینما احساس بهتری داشتم اما همین که رسیدم خونه با یه مزاحم تلفنی دوباره همه چیز خراب شد. الان نزدیک ۱۲ ساعته چند نفر دارن روی مخم راه میرن که من با شوهر یه خانوم رابطه دارم. اعصابم خورد شده. یه ایل دارن مغزمو منفجر میکنن. دقیقا شدم آش نخورده  و دهن سوخته. 

 احساس میکنم که دوباره اعصابم خیلی ضعیف شده. بخاطر همین دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم.خدایا تمومش کن این روزای پر از بدبختی رو.

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:31 توسط رها|

 

 

صبح هر کاری کردم دیدم نمیتونم از خواب دل بکنم. حالا با یه بار سر کلاس نرفتن چیزی نمیشه. خواب امروز شیرین ترین خواب این چند وقته بود.چقدر خوشحالم دیگه بچه مدرسه ای نیستم که مجبور باشم حتما برم مدرسه.چقدر تنبلی خوبه.

استاد خوشنویسی  از من کاملا نا امید شده و دیگه باهام کاری نداره. عین یه بچه ۲ ساله میخواد بهم روحیه بده که  خطم حالا در حد فاجعه هم بد نیست فقط خیلی بده همین.  دیروز با یه اشتباه مسخره قالب یکی از ظرفای شیشه استاد رو شکستم. اهل دعوا نیست اما خودم عذاب وجدان گرفتم و نمیدونم چجوری بهش بگم. امروز هم هرچی تلاش کردم نتونستم یه ظرف عین خودش رو درست کنم.  دوباره دچار گیجی شدم و نمیدونم باید چکار کنم همه کارام توی هم پیچ خورده. خدایا بازم کمککککککککککککک. 

دیگه احساس خوبه قبلی رو ندارم.همیشه هم پیدا شدن یه آشنا خوب نیست. الان از پیدا شدن یه دوست آشنا ناراحتم. میشه فقط یه غریبه باشی؟

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط رها|

 

 

امروز و دیشب پشت سر هم ۱۸ ساعت خوابیدم . تموم خستگی این چند روز از وجودم رفت بیرون. راحت راحت شدم. مامانی کلی بهم شک کرده ، باورش نمیشه اینهمه خواب از خستگی باشه.شک داره نکنه من افسردگی گرفته باشم.

تموم گل های کلاس با من لج افتادن. توی سه روز گذشته هر چی کار ساختم از بالا تا پایینش ترک خورد و یهویی افتاد پایین. فردا کلاس حجم دارم و دست خالی دارم میرم. خیلی حس بدی دارم. این تقصیر استادمه که الکی روی این کار اسم پروژه آخر گذاشته.منم هر وقت یه چیزی مهم باشه حتما خرابش میکنم.

این چند روز حس خیلی بدی داشتم.حس نداشتن امنیت.  حس اینکه تنها جایی که میتونستم حرفای دلمو بزنم ، دارم از دست میدم.  کاشکی فقط یه سوتفاهم باشه.

نوشته شده در جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:36 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak