دنیای کوچک من

یه روزایی پیش میاد تو زندگیم که هیچ اتفاق غم انگیزی نیفتاده یا حداقل دلیل بزرگی برای ناراحتی وجود نداره ولی به شدت حس غم دارم.الان دقیقا از اون روزهاست.یه جورایی حس افسردگی دارم.حس میکنم دلم گرفته .حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم.حس میکنم خیلی موجود بی اهمیتی شدم.حس میکنم واقعا بود و نبودم برای اطرافیانم مهم نیست.نمیدونم انتظار من از ادما زیاده یا معرفت بقیه کم شده ولی اصلا احساس خوبی ندارم. با اینکه ممکنه شرایط فعلی من از خیلی جهات خوب بنظر بیاد ولی از دید خودم خیلی افتضاح و کسل کننده شده. حس میکنم دارم پیر میشم و اونجور که باید از روزهای جوونیم استفاده نکردم.شاید از نظر اطرافیانم من خیلی ادم موفقی باشم که به محض تموم شدن درسم تونستم توی یه شرکت خیلی معتبر استخدام بشم در حالی که بیشتر بچه های  دانشگاه هنوز بیکار هستند ولی خودم حس خوبی ندارم.هر چی فکر میکنم این اینده اونی نیست که برای خودم پیش بینی میکردم ولی واقعا نمیتونم ریسک اینو بکنم که کارمو ول کنم و به امید یه شرایط بهتر بمونم.چقدر توی دنیای ادم بزرگا زندگی کردن سخته.تا سال پیش هنوز هم حس میکردم که خیلی مونده که بخوام به همه چی جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم ولی امسال یهویی یه عالمه شرایط و مسائل برام پیش اومده که باید عاقلانه براشون تصمیم بگیرم. کاش میتونستم توی همون دوران کودکی بمونم.

شرایط کارم خیلی بهتر از روزهای اول شده و تا حدودی میتونم بگم که اون حس منفی اولیه رو ندارم. توی کارم خیلی پیشرفت کردم ولی متاسفانه رقیبم با پارتی بازی زیادی تونست سرپرست بشه.هنوز امیدمو از دست ندادم .امیدوارم توی بخش جدید بتونم جز گروه سرپرست ها باشم.

ماه گذشته جز بدترین روزهای زندگیم بود.با جریان اسید پاشی هایی که اینجا اتفاق افتاد واقعا هیچ خانومی احساس امنیت نمیکرد که توی سطح شهر رفت و امدی داشته باشه.اصلا قابل وصف نیست ولی شنیدن صدای یه موتور باعث میشد یه لحظه حس کنی زندگیت تموم شده.هر روز صبح که از خونه خارج میشدیم هیچ تضمینی برای سالم برگشتنمون نبود و بدتر از همه اینکه مامانم از استرس شدید دچار بیماری شد که هنوز هم نتونسته اون حس اضطراب رو از خودش دور کنه.اون روزها وحشتناک بود و بدتر از همه اینه که اون فرد به سزای اعمالش نرسید.چه دنیای بدی شده.زندگی چندین نفر نابود میشه ولی هیچ اتفاقی نمیفته و همه فراموش میکنن.گاهی حتی نمیشه به بعضی از ادما لقب حیوان رو هم داد.بیچاره حیوانات.

اب زاینده رود دوباره باز شده.حس خیلی خوبیه.بعد از چند سال که همه چیز خشک و مرده بود باز هم حس زندگی به شهر برگشت.شنیدن صدای اب و راه رفتن کنار رودخونه واقعا باعث میشه تموم حس منفی توی وجودم پاک بشه.بعد از اون اتفاق های وحشتناک واقعا مردم شهر به این دلخوشی احتباج داشتن.

 

نوشته شده در جمعه 7 آذر 1393برچسب:,ساعت 20:20 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak