دنیای کوچک من

 

 

چقدر  قشنگه کسی رو داشته باشی که وقتی نیستی دلش برات تنگ بشه.

روزای سختی رو میگذرونم.به شدت دل تنگم.خودمم نمیدونم برای چی یا کی ، فقط میدونم یه بغض داره منو خفه میکنه. این روزا خیلی بهش فکر میکنم.دوباره یاد روزایی افتادم که از دستش دادم. وقتی حالم بده انگار تمومه غم و غصه های قبلیم بر میگرده.دوباره میرسم جای اول.مغزم داره منفجر میشه.

امروز رفتم دانشگاه.دیدن بچه های ترم اولی حس خوبی بهم میداد.با یه ذوق زیادی ثبت نام میکردن. بیشترشون قیافه های جالبی داشتن .خیلی شبیه بچه دبیرستانی ها بودن. یاد خودم افتادم.روزای اول اصلا خوشحال نبودم.چون نه رشته امو دوست داشتم نه دانشگاهمو.الان دوسش دارم.تنها چیزیه که توی این دنیا بهم قوت قلب میده.

این روزا به تحریک یه دوست نماز میخونم. خیلی وقت بود این حسو تجربه نکرده بودم. ازت ممنونم.  خدایا کمکم کن.همه چیزو به خودت میسپارم.خودت درستش کن.

نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:9 توسط رها|

 

 

بعضی وقتا عقلم بهم میگه یه کاری رو بکنم وقتی انجامش میدم تا مدت ها قلبم درد میکنه.چون نمیخواستم اون کارو بکنم.الان توی همون شرایط هستم.چند روزه سعی کردم فقط با عقلم تصمیم بگیرم اما قلبم....................

امروز سعی کردم به هیچی فکر نکنم.از صبح رفتم پیاده روی .حدود ۶ ساعت پیاده روی کردم .به این فکر میکردم که چکار کنم تا از این شرایط خلاص بشم.بهترین راه کاره.کاش زودتر یه کاری پیدا کنم .اونوقت اینقدر به چیزای دیگه فکر نمیکنم.دانشگاه خواهشا زودتر باز شو.دیگه خسته شدم.

 دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس رو نشناسم.بعضی وقتا فکر میکنم تا چه حد میتونم از افراد دور ورم متنفر باشم. همش یاد حرف دکترم میفتم .یه بار بهم گفت اصلا تو کسی رو هم دوست داری؟ الان که فکر میکنم میبینم جوابی ندارم.

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 19:34 توسط رها|

 

 

یه موقع هایی توی زندگی حماقت میکنم و کاری رو انجام میدم که مطمئنم اشتباهه .بعد که توی دردسر میفتم تازه یادم میفته نباید اون کارو میکردم.از خودم متنفرم چون کارهایی کردم که در حد یه دختر بچه دبیرستانیه.اه.

خدایا ایندفعه کمکم کن چون فکر میکنم تو میتونی مشکلمو حل کنی.کار سختی که نیست.همه چی با یه نگاه تو حل میشه.بعد از مدت ها دارم ازت چیزی رو میخوام.نا امیدم نکن.

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:21 توسط رها|

 

 

بالاخره بعد از یه مدت طولانی تنبلی تصمیم گرفتم برم کلاس.اولین روز رفتم گره چینی.اینقدر استاد باهام خوب رفتار کرد که من ماتم برده بود.اما این خوشحالی زیاد دووم نداشت چون چند دقیقه بعد بهم گفت به جات شاگرد گرفتم .فعلا برو تا یه جای خالی پیدا بشه. اینم نتیجه تنبلی منه.

قبلا وقتی یه دوست قدیمی رو میدیدم خیلی خوشحال میشدم اما امروز دیدم اصلا حسی ندارم.فقط دلم میخواست بهش بگم زودتر بره .حوصله اشو ندارم. زیادم عجیب نیست من حوصله خودمم ندارم.

چند روز دیگه ترم جدید شروع میشه.امیدوارم اتفاقای خوبی بیفته.امیدوارم.

نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:14 توسط رها|

 

 

من اومدمممممممممممممممممممممممممم

بالاخره امتحانا هم تموم شد.به نظر خودم که خیلی خوب دادم . اما ارزش نداشت بخاطرشون ترم تابستونی بگیرم.

روزای خوشحالی من هیچ وقت پر دوام نیست. چون امروز همون ضد حال همیشگی بازم بهم پاتک زد.ازش متنفرم.آرزومه هر چه زودتر از دستش راحت بشم.امروز داشتم فکر میکردم چه راهی از خودکشی میتونه کمترین درد رو داشته باشه و با بیشترین امکان موفقیت؟ دیگه زدم به سیم آخر.وقتی خدا منو نمیبینه پس از چی باید بترسم.از بس توی این دنیا بهم خوش گذشته باید بترسم برای اوطرف؟ اونجا هم حتما یه جاییه مثل اینجا.با همه ی اون ظلم ها. دیگه نمیخوام ادامه بدم.            

  خسته شدمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.

نوشته شده در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:27 توسط رها|

 

 

چند شبه  دیگه نمیتونم با آرامش بخوابم. چون بازم صدای پریدن و راه رفتن دو نفر از روی پشت بام خونه میاد. خیلی وحشتناکه چون توی سکوت شب کاملا صدای راه رفتنشون رو میشنوم.

امروز عصر یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاد.عصر توی خونه تنها بودم. به طور اتفاقی نگاهم افتاد به روبه رو .یه مارمولک یه متری توی خونمون بود.البته این دیگه مارمولک نبود .به نظر من تمساحی چیزی بود. توی عمرم چیزی به این بزرگی و وحشتناکی ندیده بودم.البته این فقط نظر من نبود.خواهری که زیست شناسه و با حیوانات زیادی سر و کار داشته هم از ابعاد این موجود متعجبه. به هر حال کسی نتونست اونو بکشه و من مجبورم تا زمان کشته شدنش طبقه بالا بمونم.این خونه دیگه واقعا جای زندگی نیست.

صبح برای امتحان توی دانشگاه خیلی اذیت شدم.چون صندلیم رو پیدا نمیکردم و امتحان شروع شده بود و حتی مراقب ها هم نمیدونستن صندلی من کجاست. مجبور شدم چندین بار طبقات ساختمون رو بالا و پایین کنم تا پیداش کنم.شانس که نداشته باشی میشه من.

نوشته شده در سه شنبه 15 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:26 توسط رها|

 

 

روز عید مجبور شدم برم توی جمع آدمایی که از همشون بدم میاد.اونجا داشتم فکر میکردم چی میشد من یه مسلسل داشتم و میتونستم تمومه این ادمای چندش رو نابود کنم؟ به هر حال اون روز هم  با تموم مذخرف بودنش تموم شد..

امروز تازه یادم اومد من از این هفته امتحانای ترمم شروع میشه و هنوز هیچی نخوندمممممممم.    امیدوارم این درسا پاس بشن.

امروز هم به اجبار با جمع خانواده رفتیم بیرون.جای قشنگی بود و به منم خوش گذشت.فقط یه مشکل بزرگ داشت و اونم این بود که اگه یکم بیشتر طول میکشید من آبروم توی خیابون میرفت و کلیه هام منفجر میشد. خوب با هر شرایطی ماه رمضان امسال هم تموم شد ولی چیزی نصیب من نشد.....

نوشته شده در جمعه 11 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:38 توسط رها|

 

 

 

جدیدا خونه خیلی جای مخوف و ترسناکی شده.دیروز صبح مامان وقتی میره طبقه بالا احساس میکنه یه چیزی پشت سرش حرکت میکنه.وقتی برمیگرده میبینه ۲ نفر اومدن توی خونه. اونا هم با دیدن مامان خانوم میترسن و از دیوار خونه میپرن و فرار میکنن. خیلی وحشتناکه.من دیگه احساس آرامش ندارم. این کاره اون ۲ نفر باعث شده من واقعا حس امنیت نکنم.البته اونا ضرری نرسوندن فقط وقتی پریدن ، گیر کردن و تموم سیم کشیای تلفن خونه رو کندن. امیدوارم اتفاق بدی نیفته.

این روزا فقط سرگرم خوندن درس هستم.چرا من ترم تابستونی برداشتم واقعا خودش جای سوال داره. حالا توی این بی حالی ماه رمضان باید درس هم بخونم.اونم درسای عمومی که همیشه ازشون بیزار بودم.این دانشگاهم خودش مشکلی شده برای من.

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:6 توسط رها|

 

 

 

دفعه اول که قرار بود برم سر کلاس تربیت بدنی با دوستم قرار گزاشتیم با هم بریم چون اصلا جای دانشگاه رو بلد نبودیم.با هزار تا بدبختی راهشو پیدا کردیم.مجبور بودیم یه قسمت از راهو با مینی بوس های قراضه بریم.وسط راه راننده صدامون کرد گفت شما باید همینجا پیاده بشین. ما  هم خوشحال پیاده شدیم.مینی بوس که رفت، تازه دیدیم دانشگاه اونطرف یه بزرگراهه و ما این طرف.واقعا مغزامون هنگ کرده بود.وسط بیابون مرتب هم راننده کامیون ها برامون بوق میزدن .همینجور که با دوستم داشتیم فکر میکردیم یهو چشممون افتاد به بالای سرمون. پل هوایی بود. خوب بالاخره هر کس یه مشکلی داره. روی این پل رفتن خودش خیلی سخت بود .چون پل کج بود یک طرفش ۲ ردیف پله داشت و یه طرف ۴ ردیف. وقتی هم که روش راه میرفتیم پل تکون میخورد و محکم نبود. وقتی رسیدیم سر کلاس تازه فهمیدیم دانشگاه یه سرویس گزاشته بوده که اگه با اون میومدیم تا دم درش میاورده ما رو.

سالای پیش حتما برای شبای قدر میرفتم یه جایی.اما امسال نه.من به هیچ کدوم از خواسته های سالای پیشم هم نرسیدم حالا برای چی باید دوباره برم؟ بی خیال

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:6 توسط رها|

 

 

 

 

چون از درس تربیت بدنی معافیت داشتم قرار شد من یه تحقیق تحویل استاد بدم.واقعا فکرشم زجرآور بود. وقتی استاد ازم پرسید میخوام تحقیقم کتابخونه ای باشه یا پژوهشی ، من گفتم کتابخونه ای شاید راحت تر باشه. یهو استاد گفت پس باید یه کتاب بخری و اهدا کنی به کتابخونه دانشگاه.منم نمره اتو میدم. وایییییی دیگه از خوشی روی پام بند نبودم.خوبیش به اینه که از شر تحقیق نوشتن راحت شدم.

ماه رمضان کلا انرژی منو گرفته .هر روز صبح میگم فردا میرم کلاس گره .اما دوباره حالشو ندارم.وای از الان دلهره رو به رو شدن با استادو دارم.حتما منو زیر رگبار متلک هاش میکشه.

یه کتابه فتوشاپ پیشرفته خریدم.کلی چیزای با حال توش داشت.این کارو خیلی دوست دارم.یه جورایی بهم موج مثبت میده.خیلی دلم میخواد کار آینده ام یه جورایی بهش مرتبت باشه. امیدوارم.

 

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:5 توسط رها|

 

 

 

روزا به صورت یکنواخت طی میشه.اگه دکترم این روزا منو میدید مرگم حتمی بود. مثلا قرار بود انرژی مثبت بدم. به قول خواهری من شبیه قلیون شدم.همش دارم قل قل میکنم . غر میزنم.

 جدیدا دوباره پارک میرم صبحا .پارک خیلی خوب شده اخه هیچکس توش نیست.خلوت خلوته. هر کاری دوست دارم توش میکنم. تموم طول روز دارم کتاب میخونم.این خودش از بیکاری بهتره. چه تابستون مذخرفیهههههههههههههههههههههههههههههههههههه.

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:5 توسط رها|

 

 

 

امروز احساس میکنم تنها ترین آدم روی زمینم. حس میکنم هیچکسو ندارم.کسی نیست که واقعا منو دوست داشته باشه. خیلی دلم گرفته. چرا زندگی من تموم نمیشه.خیلیا توی جوونی میمیرن چرا من نباید شامل اون گروه باشم.ازاین زندگی خسته شدم. دیگه واقعا بریدم. من میخوام بمیرمممممم. چرا تموم نمیشه.خدایا ازت متنفرم.متنفررررررررررررررررررررررررررررر.

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:4 توسط رها|

 

 

 

امروز خیلی دلم میخواست یه خرس عروسکی بزرگ بزرگ داشتم .اونقدر بزرگ که قد خودم باشه.سفید سفید. دوست داشتم ساعت ها بغلش کنم و باهاش حرف بزنم. تا چند سال پیش همش آرزوم این بود که یه روز که از خواب بیدار میشم ببینم یه کوالا توی خونمونه. اما الان دلم یه خرسسسسسییییییییی خومشل میخواد.

امروز رفتم دکتر که یه گواهی برای تربیت بدنی ازش بگیرم. دکتر محترم غوغایی به پا کرد که تو حالت بده باید سریع عمل بشی .حالا هرچی من میگم بابا اقای دکتر من که چیزیم نیست . اون اصرار میکنه سریع این عکسا رو بگیر بیار . اونم چه عکسی هر عکس دونه ای ۷۰ هزار تومن. حالا خوبه عکس اتلیه ای نمیخواستم بگیرم. منم رفتم پیش یه اقای دکتر محترم دیگه اونم خیلی راحت برام گواهی رو نوشت . البته دچار شوک حسی شده بود که دکتر قبلی همچین عکسایی نوشته . یه ساعت بیشتر پیش اون دکتره میموندم الان روی تحت بیمارستان در حال عمل جراحی بودم.

همه کارام توی هم پیچ خورده .استادای مینا و گره چینی مرتب زنگ میزنن که بیا .حالا منم فرصت سر خاروندن ندارم .اخه کی به من گفته بود ترم تابستونی بگیرم. تازه ماه رمضون هم که بدتر.ای خداااااا.

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:4 توسط رها|

 

 

 

روزای کسل کننده ای دارم.خیلی داره طول میکشه این روزا. تابستون فوق العاده مذخرفیه. حوصلم سر رفته.هیچ چیزی منو خوشحال نمیکنه.

بالاخره موفق شدم ترم تابستونی بگیرم .اما یه بدشانسی مهم اوردم .این ترم درس ها توی دانشگاه خودمون ارائه نمیشه و باید برای کلاسام برم یه دانشگاه بیرون شهر. حالا نمیدونم باید چه جوری توی ماه رمضان سه کیلومتر برم بیرون شهر.

دلم میخواد یه اتفاق خوب و هیجان انگیز توی زندگیم بیفته که کلی خوشحالم کنه و  زندگیم زیر و رو بشه. امید الکیه چون میدونم هیچ اتفاقی نمیفته.

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:2 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak