دنیای کوچک من

 

 

امروز یکی از بدترین روزای زندگیمه.البته قرار بود روز خوبی باشه که نشد. صبح قرار بود با خواهری بریم سینما که ختم شد به باغ گل ها. اونجا کلی از گل ها انرژی مثبت گرفتم البته اگر اونقدر صدای جیغ بچه مدرسه ای ها روی مخم رژه نمیرفت. توی راه برگشت تصمیم گرفتم برای تنوع قاب گوشیمو عوض کنم. میخواستم یه قاب صورتی بخرم. کف مغازه داره  بریده بود که چقدر گوشی من سالم و خوب مونده .فکر میکرد من تازه خریدمش باورش نمیشد مال چند سال پیشه.به هر حال قاب جدید به گوشی نخورد و قاب قبلی رو بست اما دیگه گوشی کار نمیکرد. من توی زندگیم به گوشیم خیلی وابسته ام.و مجبور شدم بزارمش پیش مغازه داره تا ببینه چه گندی زده.از اون موقع دارم دیووونه میشم بدون گوشی. من گوشیمو میخوامممممممممممممممممممممممم.

پنجشنبه باید یه نقشه فرش ۱۰ متری رو بکشم ببرم دانشگاه.بدون اینکه جایی از اون تا خورده باشه. حالا نمی دونم چجوری باید ببرمش.کسی هم نیست منو ببره.چقدر من تنهام واقعا.

نوشته شده در چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:8 توسط رها|

 

 

این روزا بیشتر از تموم روزای عالم تنهام.شاید خیلیا اطرافم باشن اما هیچکس منو نمیفهمه.هیچکس درکم نمیکنه. چرا یه نفر پیدا نمیشه منو درک کنه. احساس میکنم یه لشگر آدم دارن توی مغزم رژه میرن.توی دلم آشوبه.همش حس میکنم قراره یه اتفاق بد بیفته.نمیدونم چرا این دوران تموم نمیشه.

چیزی که این روزا بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده اینه که دلم میخواد بمیرم. یه مرگ لذت بخش. مرگ برای من خیلی قشنگه. میدونم هیچ وقت هیچ چیز زندگی مطابق نظر من پیش نرفته اما دلم میخواد الان بمیرم.

روزای تکراری و خسته کننده دانشگاه پشت سر هم میان و میرن. استادا هم فکر میکنن ما یه مشت دستگاهیم که میتونیم ۲۴ ساعت کار کنیم .خسته شدم از بس طراحی کردم.تازه داره امتحانا شروع میشه.خدا به داد من برسه.

نوشته شده در یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:13 توسط رها|

 

 

 

امروز روز تولدم بود.خیلی از کسایی که حتی ازشون انتظاری هم نداشتم یادشون بود و کسایی که مطمئن بودم منو یادشونه ، فراموش کردن. به هر حال شاید براشون مهم نبودم.هدایای امسالم بد نبود یه سری شو دوست داشتم و یه سری رو نه.البته اخلاق من جوری نیست که به بقیه بگم از کادوشون بدم اومده.

روزای تکراری پشت سر هم میان و میرن .توی این هفته رفتم پیش دکترم.بعد از ۴ ماه. وقتی منو دید کلی دعوام کرد.بهم گفت افسردگید داره بر میگرده. بهم گفت خیلی منفی نگر شدی.بهش قول دادم یکم از منفی بودن همه چیز کم کنم. قول دادم آدما رو ببخشم. امیدوارم بتونم.

 

نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:41 توسط رها|

 

 

چقدر حس خوبی میتونه داشته باشه که با دوستات بری بیرون و بهت بگن هرچی توی این مغازه دوست داشتی بگو تا برای تولدت بخریم.بعدشم جلوی خودت  کادوتو بخرن و بگن برای روز تولدت کادوش میکنیم تا سوپرایز بشی.

هر روز صبح با دوستام میرم پیاده روی. این خیلی بهم روحیه میده.هوای صبح رو دوست دارم خیلی دلچسبه.البته الان هر چی بری پارک دلت میگیره .چون هیچی آب توی رودخونه نیست.و این برای ما خیلی دردناکه.

رفتم پیش استاد جدید مینا.فعلا که خیلی تحویلم گرفته و امتیازات زیادی بهم داده.امیدوارم تا آخرش همینجوری باشه.

خیلی دلم گرفته .کاش زودتر از این حال بیام بیرون.

نوشته شده در دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:26 توسط رها|

 

 

حالم گرفته است.همه بهم میگن خیلی بداخلاق و بی حوصله شدی .اصلا نمیشه باهات حرف زد. حوصله خودمم ندارم.خستم .دلم یه چیزی میخواد که نمی دونم چیه.

چند روز پیش یه اتفاق عجیب افتاد.چیزی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم. اون برگشت.کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت ببخشمش.گفت بهم نیاز داره.ازم پرسید برمیگردم؟ نمی دونم چرا اما منم گفتم نه  این چند روز خیلی تو فکرشم.کاش بر نمیگشت تازه داشتم فراموشش میکردم.

استاد مینام به صورت مودبانه عذرمون رو خواست.اینجوری خیلی بهتره .میتونم راحت تر برم سراغ اون استاد بزرگه.

دیگه اینجا هم ارومم نمیکنه.شاید دیگه اینجا رو هم بزارم کنار.از همه چی خسته شدم. از خودم بدم میاد.از زندگیم.از همه چی بدم میاد.کی این زندگی تموم میشه.

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:41 توسط رها|

 

 

 

امروز با همه برو بچ تصمیم گرفتیم بریم سینما.به اجبار رفتیم جدایی نادر از سیمین رو دیدیم. وای که چقدر فیلم کسل کننده و کش داری بود. واقعا پشیمون شدم از دیدنش. من از فیلمایی که آخرش خود بیننده باید تصمیم بگیره خیلی بدم میاد .اینم از همونا بود. جدیدا هرچی فیلم چندش و مذخرفه میگن هنری بود.آخه ما بدبختا چه گناهی کردیم؟

یه اتفاق خوب داره میفته.یه استاد کارای بزرگ مینا بهم پیشنهاد کار داده.نمیدونم دارم بهش فکر میکنم. اگه برم هم خیلی پیشرفت میکنم و هم دیگه حقوقمو نمیخوره. خیلی تردید دارم.آخه میترسم استاد الانم بدش بیاد.

صبح خیلی حالم گرفته شد.وقتی یه سری به کارگاهمون زدیم دیدیم روی تموم نقاشی های ما گچ کشیدن. حالا چند قرن دیگه که گچ ها رو خراب کردن متوجه هنر ما میشن . مثل دوران مغول ها که روی نقاشی ها گچ میکشیدن. حیف اون همه زحمت ما.

 

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:44 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak