دنیای کوچک من

 

وای دارم از خستگی میمیرم.این چند روز فقط کارم کشیدن دیوار دانشگاه بود.از بس ترم اولی ها دیوار رو خراب کرده بودن ، دوباره دادنش به ما تا یه بار دیگه بکشیمش. این چند روز از بس توی سرما و هوای باز ایستادم مریض شدم. حالا با این اوضاع استاد مینا هم زنگ زده که حتما بیا  سر کارت.همه ی برنامه هام پیچ خورده تو هم.

حالم خوبه انگار فقط باید این بت توی نظرم شکسته می شد . این روزا اصلا بهش فکر نمیکنم. این برام پیشرفت بزرگیه. یکی از دوستای قدیمیم بعد از یکسال  وقتی باهام حرف زد بهم میگفت خیلی عوض شدی .دیگه اون آدم احساساتی و مهربون نیستی. راست میگفت توی این یکسال با خودم خیلی کار کردم تا کسی رو واقعا دوست نداشته باشم و به کسی وابسته نشم. من همه وابستگی هام رو با بقیه قطع کردم. از اینکه توی این راه موفق بودم واقعا خوشحالم. به نظر خودم الان شخصیت محکمی پیدا کردم و این خیلی خوبه شاید به نظر خیلیا  من آدم عجیب و غریبی باشم اما من از این شخصیتم بسیار راضیم.

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:29 توسط رها|

 

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست،و دلم بس تنگ است .بیخیالی سپر هر درد است ما ولی   می خندیم ، انقدر می خندیم که غم از رو برود.............

امروز آخرین روز قرارمون بود، نیومد .خوب پس همه چیز تموم شد از فردا زندگی بدون اون شروع میشه . باید عادت کنم که دیگه بهش فکر هم نکنم .نباید دلم اونو بخواد .نباید و  هزار تا نباید.....

خدایا ازت ممنونم چون در تموم لحظات خوشحالی حالمو گرفتی. ازت ممنونم  چون هر وقت فکر کردم شرایط خوبی  دارم  مشکلات بزرگ رو در مقابلم قرار دادی . ازت ممنونم چون  نزاشتی احساس خوشبختی کنم. ازت ممنونم که همیشه تنهام گزاشتی . ازت ممنونم.......

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

همه رو برق میگیره ، منو کبریت سوخته...

چند روز پیش یه اقایی بهم پیشنهاد ازدواج داد گفت ۳۶ سالشه . من دهنم باز مونده بود سنمو که بهش گفتم با اعتماد به نفس گفت اشکالی نداره.اخه من سن بچشو داشتم. من گفتم با این سن چرا مجرد موندین؟گفت من متاهلم  گفتم بلههههههههه؟ یعنی چی؟   گفت میخوام زن دوم بگیرم ،اشکالی داره؟  همینجوری گفتم حتما بچه هم داری؟ گفت ۳ تا پسر   . دیگه از سرم دود بلند میشد. خیلی راحت میگفت ما زندگی جدا تشکیل میدیم کاری به اون زنم نداریم.

امروز هم یکی اومده بهم پیشنهاد دوستی میده میگه با زنم مشکل دارم دنبال یه دوست مثل تو میگردم  نمیدونم چرا جدیدا مردای زن دار به من علاقمند میشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

امروز رفته بودم سینما.خیلی خلوت بود یکم از شروع فیلم که گذشت مامور سینما اومد به دختر و پسری که جلومون نشسته بودند گفت صاف بشینید.دوباره چند دقیقه بعد به پسره گفت جلوتو نگاه کن.به دختره گفت خانوم اینوری بشین و فیلمو نگاه کن.وای کسایی که توی سینما بودن مرده بودن از خنده.این ماموره هی میرفت یه تذکر به اینا میداد. فایده هم نداشت دو دقیقه بعد دوباره در همون حال بودن.

کلی کار سرم ریخته نمیدونم به کدومش برسم . ژوژمان همه ی درسها داره نزدیک میشه.آخر ترمه و من یه عالمه کاره تموم نشده دارم. امتحانام هم شروع شده.یه عالمه خرجم رفته بالا نمیدونم چه جوری جورش کنم.وایییییییییی چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

وای امتحانا تازه  شروع شده اما من خسته شدم دو روز مونده به امتحان فلسفه بهمون  خبر دادن کتاب عوض شده چون نویسنده کتاب یکی از کاندیدا های انتخابات بوده. کشتیم خودمونو تا کتاب جدید رو خوندیم از بس چرت و پرت و سخت بود

امروز وقتی امتحان رو دادم تموم مدت داشتم استاد خل و چل فلسفه رو دعا میکردم که یه عالمه از نمره درس رو برای میان ترم برداشته بود و همه رو بهم داده بود،حداقل نمیافتم.دلم میخواد برم ببسمش

بعد از امتحان با برو بچ  توی دمای منفی ۹ درجه رفتیم بستنی خوردیم از سرما میلرزیدیم و میخوردیم  همه بهمون نگاه میکردن انگار به یه مشت دیوونه نگاه میکنن.دوستم گفت ما  حتما توی تابستون هم میریم چایی می خوریم .همه کارامون بر عکس همه است . اما خیلی چسبید. اساسی حال داد.جبران این همه فلسفه خونی شد.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

امروز قشنگترین و باحال ترین امتحان عمرم رو دادم.

برای این امتحان هیچ منبعی معرفی نشده بود و قرار بود خود استاد  از تحقیق هامون امتحان بگیره .

صبح که من خواب بودم ۲ساعت قبل از امتحان از دانشگاه زنگ زدن که خودتون رو برسونین این درس براش منبع معرفی شده. واقعا شکه شده بودم. به سرعت باد خودمو رسوندم دانشگاه .با بچه ها قرار گذاشتیم هر نفر ۱۰ صفحه از جزوه رو بخونه به بقیه تقلب بده. مراقب امتحان بهمون گفت اشکالی نداره هر چی دلتون میخواد تقلب کنید. ما هم همه با هم مشورتی سوالا رو جواب میدادیم .تا اونجا که بلد بودیم .تا استادمون اومد گفت تقصیر دانشگاهه نباید این کارو میکرد. حالا من راهنماییتون میکنم.وای از سوال اول تا اخرو اینجوری میکرد:خوب این دو گزینه که مسلمه نیست، توی کدوم گزینه مثلا این کلمه رو داره همونه.این راهنماییش بود.تا آخر سوالا رو گفت بعد همه اومدیم بیرون.

قبل از امتحان میخواستیم اعتراض بزاریم یه بار دیگه ازمون امتحان بگیرن اما بعدش گفتیم مگه دیوونه ایم همه میشیم ۲۰ نمیریم اعتراض. عالی ترین امتحانی بود که تا حالا توی این دانشگاه داده بودم.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

چند روز پیش اتفاقی گذرم افتاد به جای آشناییمون ، اصلا یادم نبود  این همون جایی که باهاش آشنا شدم. یهو اومد جلو و بهم گفت جای تو اینجا نیست .توی بین این آدما دنبال چیزی هستی که پیدا نمیکنی.تو دنبال صداقتی که اینجا نیست.از دیدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت. اولش میگفت منو نمیشناسه، اما بعدش بهش گفتم یادته گفتی میترسی از اینکه آه یه آدم دنبالت باشه حالا دل شکسته من دنبالته . یهو  گفت من اشتباه کردم من لیاقت نداشتم فقط نفرینم نکن.  اون ازم خواست یه بار دیگه اونو قبول کنم اما من بدون ثانیه تردید گفتم نه. با حرفاش احساس کردم آروم شدم بغضی که این مدت توی گلوم بود از بین رفت .باورم نمیشه اما این چند روز اصلا بهش فکر نکردم و تونستم فراموشش کنم.

دیروز بالاخره توی این شهر برف بارید . من عاشق برفم .همین دونه های ریز  هم خودش کلی خوشحالی داشت.چی میشد اگه یه شب دوباره مثل بچه گی هام میخوابیدم و صبح که بیدار میشدم  نیم متر برف نشسته بود و من میتونستم  آدم برفی بسازم.

 

 

 

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

واییییییییییی بالاخره امتحانا تموم شد.

یکم وقت پیش یکی از مسوولین دانشگاه اومد سر کلاسمون و گفت قرار شده شماها دانشکده هنر رو دیواراش رو نقاشی و طراحی کنید. کلی هم سرمون منت گذاشت.  ما هم  کلی ذوق کردیم. هنوز یک هفته نگذشته بود که دوباره اومد و گفت رییس دانشگاه این فرصت رو به شما داده دیواره بیرونیه دانشگاه هم با شما باشه.ما هم باز خوشحال شدیم. حالا که امتحانا تموم شده و می خوایم کارمونو شروع کنیم ، دیدیم دیوار تموم دانشکده ها رو خراب کردن و گفتن اینا رو قراره هنریا درست کنن. حتما بازم سرمون منت گذاشتن....

 یکم حالم گرفته است نمی دونم چرا ، اما  یه حس دل تنگی دارم.  برای گذشته ، برای آدمای گذشته آدمایی که حالا پیشم نیستن......

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

چقدر سخته یکی ازت بپرسه دوستم داری؟  اما تو نتونی بهش بگی دیگه دلی نداری که به کسی ببندی. ازت میپرسه بهم اعتماد داری؟ تو نتونی بهش بگی دیگه به هیچ کس نمیتونی اعتماد کنی.

دیروز  برای کارای تحقیقمون رفته بودیم یه مغازه زیراکس، یه آقای هندی اونجا بود وقتی فهمید منو و دوستم دانشجوییم شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن.  وای خیلی ضایع بود ما حرفاشو میفهمیدیم اما نمیتونستیم جوابشو بدیم خوبیش این بود که فارسی می فهمید . چشمش دوستم را گرفته بود شروع کرده بود از وضع و زندگیش توی هند می گفت که کارخونه دارم و... و ما هم می خندیدم.  آخرش آدرس دانشگاهمونو به زور گرفت و گفت من میام میبینمتون

چند روز دیگه دوباره باید برم مینا ، اصلا دلم نمی خواد برم . حوصلشو ندارم.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

دیگه جدا شدن از آدما برام سخت نیست .خیلی راحت از همه میگذرم. دکترم میگه تو این شرایط اصلا یه رابطه ی حسی رو شروع نکن. می خوام به حرفش گوش بدم و الکی خودمو گول نزنم .

امروز اینجا هوا ابریه . داره آروم آروم بارون می یاد. توی آسمون حتی یه دونه ابر هم وجود نداره .خیلی  دل آدم می گیره . دیشب خواب عزیز ترین فرد زندگیمو دیدم.نزدیک به یکسالی بود که توی خوابم نیومده بود.خیلی دلم براش تنگ شده بود. توی خوابم  خیلی واضح جلوم ایستاده بود. خدابیامرزدت.

دیروز توی دانشگاه گوشیم زنگ خورد .استاد مینا بود. اصلا انتظارشو نداشتم. گفت خانوم  امتحانا تموم نشد؟ نمی خوای برگردی سر کارت؟ منم مجبوری گفتم چرا میام . اه حالا دوباره باید برم. یه استاد غر غرو و با چندین ماه حقوق عقب افتاده، انگیزه خوبیه برای شروع دوباره.

خیلی دلم می خواد بدونم چطوری میتونم یه نفر رو برای همیشه فراموش کنم؟ یه نفر که با همه ی تلاشم بازم فکرش همه جا همراهم هست. چکار کنم؟

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

دلم یه هوای پاک می خواد از  هوای این روزا متنفرم، بوی عید رو میده.بوی گنده عید. دلم گرفته .خیلی برام سخت بود اما باید اتفاق می افتاد . بتی که خودم توی نظرم ساخته بودم شکسته شد.  یه آدم پوشالی با یه عالمه دروغ. کجا میشه یه آدم صادق پیدا کرد.کسی که از اولش با یک رنگی بیاد جلو .دلم لک زده برای یه رفیق.یه کسی که منو برای خودم بخواد .چیزی توی سرش نباشه . به چیزی غیر از دوستیمون فکر نکنه.حیف که پیدا نمیشه....این روزا دلم میخواد تلخی زندگی رو  با شیرینی مرگ از بین ببرم.

یکی از دیوارای دانشگاه را دادن دست ترم اولی ها.حالا تموم شده.پره از ابر و خورشید و این چیزا . فقط مونده کنارش بنویسن شکوفه های زندگی خوش آمدید تا کاملا آدم حس کنه اومده مهد کودک. این دانشگاه با این دیوارها همون کیف های جومونگ رو میطلبه.

 

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|

 

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست،و دلم بس تنگ است .بیخیالی سپر هر درد است ما ولی   می خندیم ، انقدر می خندیم که غم از رو برود.............

امروز آخرین روز قرارمون بود، نیومد .خوب پس همه چیز تموم شد از فردا زندگی بدون اون شروع میشه . باید عادت کنم که دیگه بهش فکر هم نکنم .نباید دلم اونو بخواد .نباید و  هزار تا نباید.....

خدایا ازت ممنونم چون در تموم لحظات خوشحالی حالمو گرفتی. ازت ممنونم  چون هر وقت فکر کردم شرایط خوبی  دارم  مشکلات بزرگ رو در مقابلم قرار دادی . ازت ممنونم چون  نزاشتی احساس خوشبختی کنم. ازت ممنونم که همیشه تنهام گزاشتی . ازت ممنونم.......

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

همه رو برق میگیره ، منو کبریت سوخته...

چند روز پیش یه اقایی بهم پیشنهاد ازدواج داد گفت ۳۶ سالشه . من دهنم باز مونده بود سنمو که بهش گفتم با اعتماد به نفس گفت اشکالی نداره.اخه من سن بچشو داشتم. من گفتم با این سن چرا مجرد موندین؟گفت من متاهلم  گفتم بلههههههههه؟ یعنی چی؟   گفت میخوام زن دوم بگیرم ،اشکالی داره؟  همینجوری گفتم حتما بچه هم داری؟ گفت ۳ تا پسر   . دیگه از سرم دود بلند میشد. خیلی راحت میگفت ما زندگی جدا تشکیل میدیم کاری به اون زنم نداریم.

امروز هم یکی اومده بهم پیشنهاد دوستی میده میگه با زنم مشکل دارم دنبال یه دوست مثل تو میگردم  نمیدونم چرا جدیدا مردای زن دار به من علاقمند میشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

امروز رفته بودم سینما.خیلی خلوت بود یکم از شروع فیلم که گذشت مامور سینما اومد به دختر و پسری که جلومون نشسته بودند گفت صاف بشینید.دوباره چند دقیقه بعد به پسره گفت جلوتو نگاه کن.به دختره گفت خانوم اینوری بشین و فیلمو نگاه کن.وای کسایی که توی سینما بودن مرده بودن از خنده.این ماموره هی میرفت یه تذکر به اینا میداد. فایده هم نداشت دو دقیقه بعد دوباره در همون حال بودن.

کلی کار سرم ریخته نمیدونم به کدومش برسم . ژوژمان همه ی درسها داره نزدیک میشه.آخر ترمه و من یه عالمه کاره تموم نشده دارم. امتحانام هم شروع شده.یه عالمه خرجم رفته بالا نمیدونم چه جوری جورش کنم.وایییییییییی چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

وای امتحانا تازه  شروع شده اما من خسته شدم دو روز مونده به امتحان فلسفه بهمون  خبر دادن کتاب عوض شده چون نویسنده کتاب یکی از کاندیدا های انتخابات بوده. کشتیم خودمونو تا کتاب جدید رو خوندیم از بس چرت و پرت و سخت بود

امروز وقتی امتحان رو دادم تموم مدت داشتم استاد خل و چل فلسفه رو دعا میکردم که یه عالمه از نمره درس رو برای میان ترم برداشته بود و همه رو بهم داده بود،حداقل نمیافتم.دلم میخواد برم ببسمش

بعد از امتحان با برو بچ  توی دمای منفی ۹ درجه رفتیم بستنی خوردیم از سرما میلرزیدیم و میخوردیم  همه بهمون نگاه میکردن انگار به یه مشت دیوونه نگاه میکنن.دوستم گفت ما  حتما توی تابستون هم میریم چایی می خوریم .همه کارامون بر عکس همه است . اما خیلی چسبید. اساسی حال داد.جبران این همه فلسفه خونی شد.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

امروز قشنگترین و باحال ترین امتحان عمرم رو دادم.

برای این امتحان هیچ منبعی معرفی نشده بود و قرار بود خود استاد  از تحقیق هامون امتحان بگیره .

صبح که من خواب بودم ۲ساعت قبل از امتحان از دانشگاه زنگ زدن که خودتون رو برسونین این درس براش منبع معرفی شده. واقعا شکه شده بودم. به سرعت باد خودمو رسوندم دانشگاه .با بچه ها قرار گذاشتیم هر نفر ۱۰ صفحه از جزوه رو بخونه به بقیه تقلب بده. مراقب امتحان بهمون گفت اشکالی نداره هر چی دلتون میخواد تقلب کنید. ما هم همه با هم مشورتی سوالا رو جواب میدادیم .تا اونجا که بلد بودیم .تا استادمون اومد گفت تقصیر دانشگاهه نباید این کارو میکرد. حالا من راهنماییتون میکنم.وای از سوال اول تا اخرو اینجوری میکرد:خوب این دو گزینه که مسلمه نیست، توی کدوم گزینه مثلا این کلمه رو داره همونه.این راهنماییش بود.تا آخر سوالا رو گفت بعد همه اومدیم بیرون.

قبل از امتحان میخواستیم اعتراض بزاریم یه بار دیگه ازمون امتحان بگیرن اما بعدش گفتیم مگه دیوونه ایم همه میشیم ۲۰ نمیریم اعتراض. عالی ترین امتحانی بود که تا حالا توی این دانشگاه داده بودم.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

چند روز پیش اتفاقی گذرم افتاد به جای آشناییمون ، اصلا یادم نبود  این همون جایی که باهاش آشنا شدم. یهو اومد جلو و بهم گفت جای تو اینجا نیست .توی بین این آدما دنبال چیزی هستی که پیدا نمیکنی.تو دنبال صداقتی که اینجا نیست.از دیدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت. اولش میگفت منو نمیشناسه، اما بعدش بهش گفتم یادته گفتی میترسی از اینکه آه یه آدم دنبالت باشه حالا دل شکسته من دنبالته . یهو  گفت من اشتباه کردم من لیاقت نداشتم فقط نفرینم نکن.  اون ازم خواست یه بار دیگه اونو قبول کنم اما من بدون ثانیه تردید گفتم نه. با حرفاش احساس کردم آروم شدم بغضی که این مدت توی گلوم بود از بین رفت .باورم نمیشه اما این چند روز اصلا بهش فکر نکردم و تونستم فراموشش کنم.

دیروز بالاخره توی این شهر برف بارید . من عاشق برفم .همین دونه های ریز  هم خودش کلی خوشحالی داشت.چی میشد اگه یه شب دوباره مثل بچه گی هام میخوابیدم و صبح که بیدار میشدم  نیم متر برف نشسته بود و من میتونستم  آدم برفی بسازم.

 

 

 

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

واییییییییییی بالاخره امتحانا تموم شد.

یکم وقت پیش یکی از مسوولین دانشگاه اومد سر کلاسمون و گفت قرار شده شماها دانشکده هنر رو دیواراش رو نقاشی و طراحی کنید. کلی هم سرمون منت گذاشت.  ما هم  کلی ذوق کردیم. هنوز یک هفته نگذشته بود که دوباره اومد و گفت رییس دانشگاه این فرصت رو به شما داده دیواره بیرونیه دانشگاه هم با شما باشه.ما هم باز خوشحال شدیم. حالا که امتحانا تموم شده و می خوایم کارمونو شروع کنیم ، دیدیم دیوار تموم دانشکده ها رو خراب کردن و گفتن اینا رو قراره هنریا درست کنن. حتما بازم سرمون منت گذاشتن....

 یکم حالم گرفته است نمی دونم چرا ، اما  یه حس دل تنگی دارم.  برای گذشته ، برای آدمای گذشته آدمایی که حالا پیشم نیستن......

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

چقدر سخته یکی ازت بپرسه دوستم داری؟  اما تو نتونی بهش بگی دیگه دلی نداری که به کسی ببندی. ازت میپرسه بهم اعتماد داری؟ تو نتونی بهش بگی دیگه به هیچ کس نمیتونی اعتماد کنی.

دیروز  برای کارای تحقیقمون رفته بودیم یه مغازه زیراکس، یه آقای هندی اونجا بود وقتی فهمید منو و دوستم دانشجوییم شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن.  وای خیلی ضایع بود ما حرفاشو میفهمیدیم اما نمیتونستیم جوابشو بدیم خوبیش این بود که فارسی می فهمید . چشمش دوستم را گرفته بود شروع کرده بود از وضع و زندگیش توی هند می گفت که کارخونه دارم و... و ما هم می خندیدم.  آخرش آدرس دانشگاهمونو به زور گرفت و گفت من میام میبینمتون

چند روز دیگه دوباره باید برم مینا ، اصلا دلم نمی خواد برم . حوصلشو ندارم.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

دیگه جدا شدن از آدما برام سخت نیست .خیلی راحت از همه میگذرم. دکترم میگه تو این شرایط اصلا یه رابطه ی حسی رو شروع نکن. می خوام به حرفش گوش بدم و الکی خودمو گول نزنم .

امروز اینجا هوا ابریه . داره آروم آروم بارون می یاد. توی آسمون حتی یه دونه ابر هم وجود نداره .خیلی  دل آدم می گیره . دیشب خواب عزیز ترین فرد زندگیمو دیدم.نزدیک به یکسالی بود که توی خوابم نیومده بود.خیلی دلم براش تنگ شده بود. توی خوابم  خیلی واضح جلوم ایستاده بود. خدابیامرزدت.

دیروز توی دانشگاه گوشیم زنگ خورد .استاد مینا بود. اصلا انتظارشو نداشتم. گفت خانوم  امتحانا تموم نشد؟ نمی خوای برگردی سر کارت؟ منم مجبوری گفتم چرا میام . اه حالا دوباره باید برم. یه استاد غر غرو و با چندین ماه حقوق عقب افتاده، انگیزه خوبیه برای شروع دوباره.

خیلی دلم می خواد بدونم چطوری میتونم یه نفر رو برای همیشه فراموش کنم؟ یه نفر که با همه ی تلاشم بازم فکرش همه جا همراهم هست. چکار کنم؟

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|

 

دلم یه هوای پاک می خواد از  هوای این روزا متنفرم، بوی عید رو میده.بوی گنده عید. دلم گرفته .خیلی برام سخت بود اما باید اتفاق می افتاد . بتی که خودم توی نظرم ساخته بودم شکسته شد.  یه آدم پوشالی با یه عالمه دروغ. کجا میشه یه آدم صادق پیدا کرد.کسی که از اولش با یک رنگی بیاد جلو .دلم لک زده برای یه رفیق.یه کسی که منو برای خودم بخواد .چیزی توی سرش نباشه . به چیزی غیر از دوستیمون فکر نکنه.حیف که پیدا نمیشه....این روزا دلم میخواد تلخی زندگی رو  با شیرینی مرگ از بین ببرم.

یکی از دیوارای دانشگاه را دادن دست ترم اولی ها.حالا تموم شده.پره از ابر و خورشید و این چیزا . فقط مونده کنارش بنویسن شکوفه های زندگی خوش آمدید تا کاملا آدم حس کنه اومده مهد کودک. این دانشگاه با این دیوارها همون کیف های جومونگ رو میطلبه.

 

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak