دنیای کوچک من

 

امروز دلم میخواست قدرت اینو داشتم که به راحتی یه ادمو بکشم.سه هفته هر روز روی چوبم کار کردم تا تونستم کاری بسازم که هر کس میدید کلی ذوق میکرد و از قشنگی کار تعریف میکرد.صبح استاد بهم پیشنهاد داد کارمو زیر دستگاه برش چوب بفرستم.من با این کار به شدت مخالف بودم چون کسی که ازش چوب خریدم به شدت بهم تذکر داده بود که این کار رو انجام ندم.اما استاد به حرفم گوش نداد و کار خودشو کرد.کارم زیر دستگاه برش منفجر شد و به تکه های کوچیک کوچیک تبدیل شد.اون لحظه هیچ کاری نتونستم بکنم.فقط دلم میخواست چند ساعت گریه کنم و با کشتن استاد خشممو اروم کنم.ولی هیچ کاری نتونستم بکنم.برای خودم تعجب برانگیز بود که هیچ واکنشی نشون ندادم.فقط به جنازه کارم نگاه کردم.استاد برای بازسازی کار هیچ کاری نتونست بکنه و حالا مجبورم بازم از صفر شروع کنم و با این تفاوت نه فرصت کافی دارم و نه مواد اولیه کافی و نه حوصله انجام دوباره کار.

کارای ژوژمانم توی هم پیچ خورده .هیچ کدوم از کارهام اماده نیست و روزها خیلی سریع داره میگذره.واقعا نمیدونم باید چکار کنم.

یه کار جدید رو شروع کردم.یه جورایی یه نفر بهم پیشنهاد داد که تضمین شده کارهامو ازم میخره .این کار حداقل یکم شرایطش بهتره.چون اخرش کمتر ضرر میکنم.اخر کار که میدونم بازم شکست میخورم و شانسی ندارم اما از بیکاری بدم میاد.
 

 

نوشته شده در سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 21:28 توسط رها|

 

فردا روز تولدمه.یه جورایی دلم گرفته.حس میکنم دارم پیر میشم.چقدر همه چی داره زود میگذره.چند روز اخیر خیلی خیلی خوب بود.یه عالمه بارون اومد و هوا یه عالمه سرد شده.خیلی دلم میخواست میتونستم چند ساعت زیر بارون راه برم و از سرماش لذت ببرم.صبح این اتفاق افتاد و تونستم چند ساعت مداوم زیر بارون باشم.یه جورایی این اتفاق تولدمو برام لذت بخش کرد.
 

برای کار چوبم هیچ کاری نتونستم بکنم.با یه عالمه دردسر تونستم به هم بچسبونمشون که البته اقای نجار کلی منو مسخره کرد که این کارهای مسخره چیه تو میکنی؟اسمشم گذاشتی کار با چوب.یه عالمه خجالت کشیدم. برای فلز کاریم باز یه کم پیشرفت کردم و تونستم یکمی کارهامو پیش ببرم.

امروز توی دانشگاه یه اتفاق هیجان انگیز افتاد .مدتیه یه سری از وسایل کارگاه ها گم میشه و معلوم نیست کاره کیه.امروز تونستم مچ دو نفری که دزدی میکردند رو بگیرم.واقعا باور نکردنی بود.کار کسایی بود که اصلا فکر نمیکردم . با اینکه قضیه برای همه رو شد ولی کسی که دزدی کرده بود اصلا نترسید و خودشو ناراحت نکرد.نمیدونم چرا هیچ ترس و دلهره ای نداشت.انگار این موضوع کاملا براش عادی بود.همه چی برام باور نکردنی بود.
 

 

چند روز پیش با یه عالمه تلاش تونستم یه سری از کتاب های منبع ارشد رو از نمایشگاه کتاب بخرم.خیلی قشنگ تمام پس اندازم تمام شد .قیمت کتاب ها واقعا قشنگ بود.از همه بهتر اینه که کنکور من هیچ منبعی نداره و حالا نمیدونم چند تا کتاب دیگه باید بخرم که بدردم بخوره.از چند روز دیگه باید جدی برای ارشد بخونم.امیدوارم که بتونم قبول بشم.

 

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:51 توسط رها|

امروز دلم میخواست میتونستم یه جوری خودمو بکشم از شر خودم راحت بشم.هفته گذشته با یه عالمه دردسر تونستم یه سری چوب مناسب پیدا کنم و نیمی از کارو بچسبونم.صبح چوب ها رو برای برش به یه نجاری دادم و بخاطر اشتباه من توی جهت برش زدن تمام چوب ها نابود و خرد شد.نمیدونم چرا اینقدر بی فکری کردم و حالا باید جواب استادو چی بدم.مغزم داره منفجر میشه.

چند روز پیش به خاطر اصرار بقیه یه سفارش دسر قبول کردم.این کار برام تجربه شد دیگه هیچوقت این کار رو قبول نکنم.برای خرید یکی از مواد مجبور شدم چندین ساعت توی خیابون بگردم و اخرشم پیداش نکردم انگاری هیچوقت تولید نمیشده.اینقدر استرس داشتم که حالم واقعا بد شد.وقتی کار رو تحویل دادم انگاری یه بار بزرگ از روی شونه ام برداشته شده.دیگه هیچوقت دلم نمیخواد این استرس رو تجربه کنم.

زندگی همچنان روند تکراری خودش رو طی میکنه.هیچ اتفاق مهمی نمیافته.
 

 

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 21:48 توسط رها|

چند شب پیش اتفاق جالبی افتاد. یه زلزله کوتاه و کم اومد که حس خیلی جالبی داشت.حداقل برای من خیلی جالب بود.لرزش و صدایی که داشت حس جدیدی بهم میداد.یه حس که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم.

توی دو هفته گذشته به شدت درگیر خریدن چوب برای کار معرقم هستم ولی تا الان نتونستم حتی یه تکه کوچیک هم بخرم.دو جلسه دیگه باید ژوژمان کارو برگزار کنم ولی هنوز نتونستم چوبشو پیدا کنم.از شدت استرس دارم دیوونه میشم.هرجایی هم که میرم چوب ندارند.واقعا نمیدونم چکار کنم.از همه بدتر اینه که با اون طرحی که من زدم نیاز به چوبم خیلی خیلی زیاده.همه کارهام پر از دردسره.

زندگی روند تکراریه پیدا کرده.هیچ اتفاق جدیدی نمیافته.یه جورایی حوصله ام خیلی سر رفته.زندگی بدون هیجان اصلا دوست داشتنی نیست.حتی توی دانشگاه هم اتفاقی نمیافته.روزهای به شدت کسل اوری رو میگذرونم.

 

نوشته شده در دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:38 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak