دنیای کوچک من

 

امشب خیلی خیلی خوشحالم.حس بچه ای رو دارم که اسباب بازی مورد علاقش رو براش خریدند.امشب یه گوشی خریدم.جذابیت این خرید بخاطر اینه که تموم پولشو خودم دادم و نتیجه تلاش خودمه.این حس خوبی بهم میده.یه جورایی حس استقلال.

یه عالمه وسیله برای بافت گلیم و فرش خریدم.میخوام توی این ماه تموم تلاشمو بکنم که از هنرم بهترین استفاده رو ببرم.فعلا وقت خالی برام نمونده.امیدوارم که کارم جواب بده و ضرر مالی ندم.

این ترم بالاخره تموم شد.تموم ژوژمان هام برگذار شد.دیگه استرسی ندارم.انگاری یه بار بزرگ از روی شونه هام برداشته شده.کارهایی که انجام دادم ارزش اینهمه خستگی رو داشت. فعلا همه چی خوبه. البته فعلا.

نوشته شده در سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,ساعت 23:37 توسط رها|

سفر خوبی بود.البته بخش زیارتیش خوب بود اما  بقیه مواقع خیلی کسل کننده بود و اصلا با روحیه من هماهنگی نداشت.مسافرت با ادم هایی که سنشون بیشتر از منه برام جذابیتی نداره. تمام لحظات حس پیری بهم دست میداد.به هرحال بعد از سال ها دیدن اونجا برام خیلی جذابیت داشت. فعلا که تغییری توی رندگی من ایجاد نشده.شاید الکی امید داشتم با رفتن به اونجا چیزی تغییر بکنه.

امروز ژوژمان فرشم بود.اینقدر انرژی مثبت دارم که قابل وصف نیست.از نظر استاد کارم عالی شده بود.خیلی خوشحالم .بالاخره اونهمه تلاشم جواب داد.

چند روز بیشتر تا ماه رمضان نمونده.از الان حالم گرفته شده.سال پیش واقعا فاجعه بود.حتما امسال از قبل هم سخت تره. تابستون کلی کلاس دارم و توی این گرما روزه گرفتن خیلی غیر قابله تحمله. چقدر همه چیز سخته.

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 23:33 توسط رها|

امشب خیلی خیلی خوشحالم.بالاخره فرشم تموم شد. امتحانام تموم شد. دیگه هیچ استرسی ندارم.امشب میتونم یه نفس عمیق بکشم با خیال راحت. فرشم واقعا قشنگ شده.تموم کسایی که بخاطر انتخاب نقشه عجیبش ملامتم میکردند الان کلی تشویقم کردند و باورشون نمیشد کارم اینجوری بشه.خدایا ممنون.

چند روز پیش یه تصمیم مهم گرفتم.تصمیم گرفتم بخاطر چیزای بی ارزش اعصابمو خورد نکنم و بخاطر چیزی که گذشته و نمیتونم تغییرش بدم حسرت نخورم.فعلا خیلی بهش پایبندم.اطرافیانم واقعا از این همه تغییر شگفت زده شدند.حس خیلی خوبی دارم.این روند رو دوست دارم.کاشکی بتونم برای همیشه بهش پایبند باشم.

فردا عصر میرم مشهد.هنوز خودمم باورم نمیشه. همه چیز خیلی سریع و غیر منتظره جور شد . دلم میخواد خیلی خوب باشه، اونقدر خوب که ارزش اینهمه انتظارو داشته باشه. رفتن به این سفر یه ریسک بزرگه.چون به ژوژمان یکی از درسام نمیرسم و امیدوارم بخاطر این موضوع ضرر نکنم.

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 22:47 توسط رها|

 

دیروز صبح امتحان داشتم.مجبور شدم خیلی زود برم تا به امتحان برسم.هنوز خیلی از خونه فاصله نگرفته بودم که با یه سگ بزرگ سیاه روبه رو شدم.واقعا شوکه شدم.نه کسی کنارش بود نه قلاده و چیزی داشت.واقعا شجاعت به کار بردم و  به راه خودم ادامه دادم.از شانس خوبم سگه هم دنبال من میومد. خوشبختانه بعد از چند دقیقه خودش به راهش ادامه داد و رفت.هر چقدر فکر میکنم باورم نمیشه خودم بودم که اون شرایطو تحمل کردم .منی که از کلیه حیوانات میترسم.واقعا با روحیه خوبی به امتحان رسیدم.

امروز یه اتفاق عجیب افتاد.یه دعوت به مشهد.باور نکردنیه انگار قراره طلسم رفتن من به مشهد شکسته بشه.سه تا ژوژمان دارم که کار هیچ کدوم هنوز اماده تحویل نیست اما دلم میخواد حتما به این سفر برم. دلم میخواد ببینم چیزه واقعی هم وجود داره؟یه دلیل محکم .یه چیزی که بتونه منو برگردونه.

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:8 توسط رها|

 

امشب واقعا شب فوق العاده ای بود.یه عالمه تاریکی ،یه عالمه سکوت، یه عالمه بارون و از همه بهتر یه عالمه رعد و برق. من عاشق صدای رعد و برقم.از شنیدن صداش واقعا حس خوبی پیدا میکنم.یه جورایی عظمتشو دوست دارم. امشب بخاطرش یه عالمه حس خوب و انرژی مثبت پیدا کردم.

این ترم دو تا امتحان تئوری بیشتر ندارم اما همین دو تا هم برای عذاب اوره.مدتهاست که دیگه اینجوری امتحان نداشتم و حالا برام خیلی سخته چندین ساعت بشینم و یه سری جمله بی سر و ته حفظ کنم. هر چی میخونم بیشتر حس میکنم مغزم کاملا قفل کرده.دلم میخواد این روزا زود زود بگذره .

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط رها|

 

این روزا فرصت انجام هیچ کاری رو ندارم.تمام ساعت های روزم به انجام دادن کارهای دانشگاه میگذره و من واقعا کلافه ام.با اینکه با اخرین حد دارم تلاش میکنم که کارها درست و به موقع انجام بشه اما بازم یه حسی بهم میگه به همه کارها نمیرسم.چقدر این ترم سخت میگذره.

چند روز پیش یه جراحی سرپایی دست داشتم.واقعا خیلی حس خوبی داشت چون من به شدت از سرنگ و وسایل پزشکی وحشت دارم و وقتی نوبت به عمل رسید همراهم گفت من نمیتونم تحمل کنم و  در نتیجه مجبور شدم با همه ترسم خودم تنهایی این شرایط رو بگذرونم. کم مونده بود بی هوش بشم از ترس.تا دو شب کابوس سرنگ ولم نمیکرد. من ساخته شده ام که رشته ی تجربی رو دنبال کنم. نمیدونم خانواده ام چی فکر میکردند که از من میخواستند رشته تجربی رو دنبال کنم.حتما ادم موفقی میشدم.

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:6 توسط رها|

 

مفهوم بعضی واژه ها برام خیلی نامفهومه.یه جورایی انگار سالهاست فراموشم شده.  مثل پدر. این واژه خیلی معنی داره .خیلی وظیفه داره.یه نسبت خونی باعث نمیشه کسی لیاقت این حرفو پیدا کنه . خیلی وقته دیگه کسیو ندیدم که واقعا لیاقتش رو داشته باشه. دلم میخواست اون کسی که واقعا در حقم پدری کرد زنده بود تا میتونستم بخاطر تموم سالهای بودنش ازش تشکر کنم. انگاری بعد از رفتنش تازه متوجه شدم قدرشو ندونستم. امشب حس میکنم بیشتر از همیشه دلم براش تنگ شده.برای خودش ، برای مهربونیاش. کاشکی بودی.

این چند روز یه عالمه فرش بافتم.کلی کارم پیشرفت کرده.کاشکی زود زود تموم بشه. دیگه حوصله بافتنشو ندارم. دیروز یه عالمه هنر از خودم نشون دادم.یه عالمه از قسمتای خونه خواهری رو الکور زدم. هر کی میدید تعجب میکرد باورش نمیشد کار خودم باشه.کلی ذوق دارم.انجام دادن کارای جدیدی همیشه بهم انرژی زیادی میده. دلم یه عالمه کارای جدید میخواد.

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:5 توسط رها|

 

این روزا دوباره زده به سرم.دارم دیوونه میشم توی این خونه. انگاری هر وقت من سرم شلوغ میشه باید حال روحیم هم خراب بشه.تحمل ادمای اطرافم برام خیلی سخت شده.هر چقدر تلاش میکنم تا بقیه رو دوست داشته باشم نمیشه. از همشون متنفرم.دلم نمیخواد هیچ کدومشونو ببینم.وقتی اونا منو دوست ندارند، من برای چی باید به اونا حسی داشته باشم.خوش بحال ادمای تنها.احتیاج دارم برم بالای یه ساختمون بلند و خودم پرت کنم پایین.شاید برای چند لحظه بتونم احساس سبکی کنم.احتیاج شدید دارم که روی مغزم یه ویندوز جدید نصب کنم.یه چیزی که تموم ۲۱ سال گذشته رو پاک کنه و همه چیزو جدید بسازه.احتیاج دارم به یه مرگ که همه چیو پاک کنه.احتیاجات من هیچوقت براورده نمیشه.

چند روزه دارم به شدت تلاش میکنم فرشمو تموم کنم.هر چی میبافم بازم تموم نمیشه. دیگه دارم دیوونه میشم.هیچ کاری پیش نمیره انگار همه چی درجا میزنه.کارای نگارگری همه رو هم جمع شدند. کاشکی یه معجزه صورت میگرفت همه شون تموم میشد.

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:4 توسط رها|

 

امروز خیلی روز خوبی بود.خیلی خیلی خوب.از اون روزایی که کم پیش میاد.یه عالمه از لعاب های سفالم عالی در اومد.کلی خوشحالم.بعد از ۸ ماه بالاخره جواب داد.کلی انرژی دارم.دلم میخواد یه عالمه جیغ بکشم.حیف که نمیشه.

اوضاع خونه خیلی بهم ریخته است.تقریبا با میدون جنگ تفاوتی نداره .تحمل کردنش واقعا کار سختی شده.بعضی وقتا دلم میخواد یه تیر هوایی بزنم تا دیگه کسی حرف نزنه. خدا به داد من برسه که چجوری تا اخر عمر میخوام اینجا زندگی کنم.

چند روز دیگه ژوژمان فرشه.خیلی نگرانم.۱۰۰ رج دیگه از فرشم مونده و یه عالمه از بافت گلیم. حتی نمیدونم کی کارای نگارگری رو انجام بدم.همه چی توی هم پیچ خورده.کاملا مغزم هنگ کرده.احتیاج به برنامه دقیق دارم اما نمیدونم باید چکار کنم فقط یه دنیا دلشوره دارم که تمومی نداره.کی این ترم تموم میشه.

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط رها|

 

این هفته به شدت آدم فعالی شدم.میشه گفت زیادی فعال شدم.کارای دانشگاه یه طرف کارای خواهری هم یه طرف.توی دانشگاه یه عالمه سفال لعاب زدم و گلیم بافتم. امروز هم یه عالمه از قسمتهای خونه جدید خواهری رو رنگ کردم.تنوع خوبی بود اما دلم میخواد ۴۸ ساعت پشت سر هم بخوابم. کارای دانشگاه واقعا بیشتر از توانم شده.احتیاج به یه استراحت بزرگ دارم.

یه تصمیم بزرگ گرفتم.دلم نمیخواد تابستون امسال رو الکی بگذرونم ،بنابر این کلی برنامه ریختم توی این چند ماه از تموم هنرهام استفاده کنم.یه عالمه کار هست که میخوام انجام بدم.درس خوندن برای ارشد .خوندن زبان، ادامه دادن گره چینی با یه عالمه کار هنری.کاشکی بتونم به همشون برسم. فعلا انگیزه برای زندگی زیاده.

نوشته شده در دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط رها|

 

چند روزه به معنای واقعی آرامش دارم.یه عالمه سکوت و یه عالمه تنهایی. اما چه فایده هیچوقت خوشبختی من دائمی نیست.پدر و مادر اون بچه میترسند ما دلمون برای بچشون تنگ بشه بنابر این قراره دوباره از فردا بچشون رو بیارند خونه ما.اگه من نخوام هم دلم باید یجوری تنگ بشه.یکی دیگه بچه دار میشه ما باید بزرگ کنیم.اسم خودشون رو هم پدر و مادر گذاشتند.

دوباره اخر ترم داره نزدیک میشه و من یه عالمه کار نکرده دارم بدتر از همه کارای نگارگری که هر روز استادم بهم خبر میده داره دیر میشه، کارهات رو زودتر شروع کن.نمیتونم واقعا حس کار ندارم.میخوام فرش ببافم اما نمیتونم دلم به هیچ کاری نیست.دلم میخواد صبح تا شب فقط بخوابم.این بهترین کاریه الان میتونم انجامش بدم.انگاری هوای بهار بدجوری منو گرفته. این ترم چرا اینجوریه نمیدونم واقعا.

نوشته شده در دو شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط رها|

باورم نمیشه.منو این همه خوشبختی محاله.امشب شب آرامش منه.بالاخره اون موجود مزاحم رفت.سکوت خونه واقعا برام لذت بخشه.چی میتونه از این بهتر باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوباره من یه چیزی گفتم سریع خدا شوخیش گرفت.نمیدونم چرا من هر چی میگم باید برعکس بشه.چند روز پیش حسرت خانومی رو میخوردم که توی این هوا ژاکت بافتنی پوشیده بود اما فردا صبحش مریض شدم و تا ۴۸ ساعت تب و لرز شدید داشتم در نتیجه مجبور بودم از شدت لرز توی این هوا از پتو استفاده کنم. الان که بهش فکر میکنم حالم بد میشه . اینم نتیجه ارزوی منه.چقدرم شیرین تعبیر شد. 

امروز مجبور شدم با تب شدید و یه دار فرش بزرگ برم دانشگاه.وسط خیابون واقعا گریه ام گرفته بود.اصلا نمیتونستم یه قدم هم بردارم .هر کی از کنارم رد میشد با تعجب به حال و روز من نگاه میکرد.اخرش چی شد؟ هیچی، استاد فرش یه نگاه بی خیال بهم انداخت گفت کارت بد نشده.بعد هم گفت من یه شاگرد دارم کارهاش مثل شماها میمونه البته دور از جون شما کم توان ذهنیه. انگار بی خیال باشم بهتره.

نوشته شده در یک شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت 23:57 توسط رها|

تموم روزام داره با تکرار رد میشه.بافتن فرش، نگارگری ، جابه جا کردن دار فرش توی خیابون و دیدن فیلمای کره ای.انگار امروز با دیروز هیچ فرقی نداره .حوصلم سر رفته ، احتیاج شدیدی به تنوع دارم که بهم یه عالمه انرژی بده.

امروز احساس میکردم دارم به مرز انفجار میرسم.وجود اون بچه دیگه برام قابل تحمل نیست.هرچقدر با خودم کار میکنم که تحملش کنم نمیتونم.دلم نمیخواد باهاش برخورد خشنی داشته باشم اما دیگه واقعا نمیتونم.دلم میخواد بشینم گریه کنم.از بچه ها متنفرمممممممممممم از همشون.از صدای جیغ از صدای گریه.از لوس بازیاشون . کاش هیچ بچه ای توی دنیا وجود نداشت.

این روزا بیرون رفتن از خونه برام خیلی سخت شده.هوای اینجا دقیقا یاداور جهنم خداست.چقدر خوب میشد منم یه ادم سرمایی بودم.دیروز توی اتوبوش با دیدن یه نفر که ژاکت بافتنی ضخیمی پوشیده بود نفسم گرفت.خوش بحالشون.چقدر زندگی کردن توی شهرای کویری سخته.کاشکی میتونستم برم قطب برای همه عمر توی سرما زندگی کنم.اونجا دیگه هیچ بچه ای نبود.هیچ مزاحمی هم نبود.

نوشته شده در یک شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت 23:53 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak