دنیای کوچک من

 

امتحانای این ترم تموم شد.اصلا حوصله درس تئوری ندارم.دلم میخواد فقط درسام عملی باشه. به قول خواهری دانشجو به تنبلی من تا حالا ندیده.یه روز قبل امتحان کتابشو خریدم.البته بکوب تا شب خوندمش.از بین بچه ها تنها کسی که تونسته بود کتابو تموم کنه خودم بودم.بازم هی بگن من تنبلم.

امروز یه اتفاق عجیب افتاد .وقتی در کوره تست لعاب سفال رو باز کردم تموم کارهای داخل کوره منفجر شده بودن و پودر شده بودن.خیلی وحشتناک بود.احساس میکردم قلبم داره وایمسته.از همه بدتر این بود که یه تکه لعاب روی المنت ها کوره افتاده و ذوب شده بود. فعلا که نمیدونم چکار کنم.با استاد هم که حرف میزنم به جای جواب به من خنده تحویلم میده و میگه اتفاق جالبی بود.فکر نمیکنه اخه من یه میلیون از کجا بیارم بدم دانشگاه.اگه امروز استاد پیشم بود نشونش میدادم قهقه زدن توی این لحظه چه معنی میده.

امروزو یه جشن خدافظی برای مدیر گروهمون گرفتیم.خیلی غم انگیز بود.داره میره المان. هر چی یادم میفته چقدر زیرابشو توی دانشگاه زدیم عذاب وجدان میگیرم.کاشکی ما رو ببخشه و بره.

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 21:26 توسط رها|

 

 

 

این ترم امتحاناش واقعا شاهکارن.چند روز دیگه امتحان دارم.امروز دیدم کتابمو دانشگاه توی کمدم جا گزاشتم. منم خوش و خرم دارم برای خودم تفریح میکنم.خواهری فقط حرص میخوره میگه تا حالا توی عمرم کسی رو به خونسردی تو ندیدم.اخه وقتی نمیتونم کاری بکنم برای چی حرص بخورم؟؟؟؟؟؟اخرش اینه که باید شب امتحان تا صبح بیدار بمونم که اونم دیگه عادی شده. خداییش تنبلی دنیایی داره.

چند روزه دست راستم شدید درد میکنه.بهم گفتن مشکوک به آرتروز دسته.میگن دلیلش کار کردن زیاد با دستمه.اخه من چجوری میتونم با دست راستم کار نکنم وقتی تموم رشته درسی من کار با دسته؟؟؟؟؟؟همین یکی رو کم داشتم.

فردا توی خونه خیلی شلوغه.مثل هر سال شله زرد پزونه.عجیبه که اینهمه سال این نذر توی خونه ما پخته میشه و اینهمه حاجت میده اما تا حالا نشده یکی از حاجتای منو بده. کاشکی امسال یکی منو از اون بالا ببینه و حاجتمو بده.

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 22:33 توسط رها|

 

این روزا از اون چیزی که فکر میکردم هم وحشتناک تره.یکی از بهترین دوستام فوت شده.باورم نمیشه.این دنیا فقط بی عدالتی خداست.من که ارزومه یه کم کمتر زندگی کنم اینهمه عمر میکنم اونوقت کسی که یه دنیا آرزو داره و برای ده سال آینده زندگیش هزار تا برنامه داره باید بمیره.

دیروز تا مرز سکته قلبی و مغزی پیش رفتم.یکی از آجرهای کوره ذوب شده  و به بدنه چسبیده بود. شانس آوردم که استاد سفالم احساس مسئولیت کرد و اومد تعمییرش کرد وگرنه یه میلیونی خسارت روی دستم میزاشت.

امتحان خط خوب بود.استادش نیومد و امتحان عملی گرفته نشد.همینش هم غنیمته.دیگه حوصله کار کردن توی دانشگاه رو ندارم. حوصله اینم ندارم که بشینم توی خونه.احساس میکنم مغزم کار نمیکنه.کاملا گیج میزنم.از این روزای افتضاح متنفرم.

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 22:31 توسط رها|

 

امروز  از صبح تا شب فقط داشتم کار میکردم.از بس بین کارگاه های دانشگاه دویدم دارم میمیرم.مسئولیت دو تا کوره سفال با من بود. امشب تا صبح خوابم نمیبره.۷۰ تا کار توی کوره است.اگه اتفاقی براشون بیفته کار من تمومه.مطمئنا زنده نمیمونم. از همین چیزای سفال بدم میاد.تا یه کاری به مرحله آخر برسه هزار بارسکته قلبی به ادم میده.

 

فعلا احساس خوبی دارم.این روزا حسم شدیدا میطلبه که بشینم ساعت ها آهنگای شهرام شکوهی رو گوش بدم.واقعا ارامش بخشه.  البته این روزای خوشی زیاد دووم نداره چون چند روزه آینده امتحان خط دارم.از الان استرسش منو گرفته. به قول دوستام من آخرش از این همه استرس و حرص خوردن سکته میکنم میمیرم. شانس که ندارم مطمئنا اگه سکته هم بکنم نمیمیرم.ناقصی چیزی میشم تا یه عمر زجر بکشم.بی خیال فعلا نمیخوام به این چیزا فکر کنم.

در یک لحظه غیر منتظره تصمیم گرفتم به کلاسای درست کردن دسر برم. همه از شنیدن این تصمیم شاخ درآوردن.منی که تا حال از تموم کارای خونه متنفر بودم حالا چرا میخوام این کارو بکنم.فعلا زده به سرم.میخوام این کارو تجربه کنم.البته میدونم که این کار زیادی زنونه و لوسه  اما میخوام که انجامش بدم.کاشکی آبروم نره.

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 22:17 توسط رها|

 

 

چند روزه پشت سر هم کلاسا کنسل شدند. منم کمبود خوابمو اساسی جبران کردم. احساس میکنم  شبیه یه خرس قطبی چاق تنبل شدم . البته نمیتونم منکر این موضوع بشم که به شدت بهم چسبید.

امروز سر کلاس قرار شد هر کسی جلوی جمع بایسته و بقیه بگن اون فرد شبیه چه میوه و حیوونیه. بعدش از روی اون کاراکتر سازی بشه.به نظر بچه ها من شبیه لیمو شیرینم و زردآلو .از بین حیوونا هم باب فیش و شیر آبی و کوالا. البته خودم هر چی نگاه کردم دیدم من شباهتی به این چیزا ندارم اما نمیدونم چرا بقیه این حسو به من دارن.خیلی از خودم ناامید شد. البته با وجود کوالا میشه یکم امیدوار شد.چون من عاشق اینم که توی اتاقم یه کوالا داشته باشم.

صبح با دوستم مجبور شدیم مثل کارگرای ساختمونی روی یه کوه گل شل راه بریم تا باهم مخلوط بشن. هنوزم از یادآوری صدای گل ها توی ذهنم احساس تهوع میکنم.کاشکی هیچوقت این موضوع تکرار نشه. اینم از مزایای خراب بودن دستگاه گل سازی و نداشتن یه دانشجوی پسر توی کلاسه.

نوشته شده در پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط رها|

 

 

این روزا دانشگاه تعطیل شده اما ما هنوز میریم دانشگاه و کلاس داریم.این ترم هیچ فاصله ای بین دو تا ترم برامون نیست .دقیقا تا شروع ترم بعدی کلاس داریم.برنامه ریزی دانشگاه حرف نداره.

امروز صبح زود یه کلاس داشتم واقعا برام سخت بود که با اونهمه خستگی برم کلاس.دقیقا لحظه ای که داشتم میرسیدم بهم پیام رسید که کلاس تشکیل نمیشه .در اون لحظه دلم میخواست برم استادمو خفه کنم.مطمئنا اگه جلو چشمم بود زنده نمیموند. دلم برای خودم میسوزه که نتونستم یکم بخوابم.

دیشب با هیجان زیادی داشتم یه فیلم خون آشام میدیدم.نمیدونم چرا اما به شدت به خون اشام علاقه دارم.هیچکس از اطرافیانم باورش نمیشه من با این روحیات از این جور فیلما خوشم میاد. با خودم فکر کردم اگه منم خون آشام بودم چقدر هیجان انگیز بود. در اون صورت نیمی از مردم این شهر به صورت عجیبی میمردند. فکر کردن بهش هم حس خوبی داره.

نوشته شده در یک شنبه 11 دی 1390برچسب:,ساعت 20:41 توسط رها|

 

 بالاخره گوشیمو پس گرفتم.دیگه از خوشی روی پاهام بند نیستم. چقدر دوری ازش سخت بود.گوشیمو بیشتر از افراد اطرافم دوست دارم.گفتن این حرف زشته اما خوب حقیقت تلخه.

دیروز با کلی بار و بندیل رفتم کلاس شیشه.هنوز نرسیده بودم که استاد اعلام کرد کلاس کنسله.واقعا داشت گریه ام میگرفت.چجوری اینهمه وسیله رو اورده بودم.البته یه خوبی داشت اونم این بود که فرصت شد رفتم سینما و اسب حیوان نجیبی است رو دیدم.بعد از مدت ها یه فیلم جالب دیدم. البته یه حالگیری اساسی هم داشتم .کنار سینما داشتن یه مرده رو سوار امبولانس میکردن.خیلی سخته. همش صحنه های گذشته میومد جلو چشمام.کاش هیچوقت اون روزا تکرار نشه.

صبح با دوستان تصمیم گرفتیم یه مراسم صبحانه سر کلاس تشکیل بدیم. هر کدوم چند تا نایلون پر از خوراکی دستمون بود و داشتیم با خوشی از حیاط دانشگاه رد میشدیم. همینجوری که از حیاط میگذشتیم سیل نگاه بچه ها به سمتمون حواله بود.اخه اونا توی استرس امتحان بودنو ما خوشو خرم داشتیم اون وسط.... این روزا امتحان همه رشته ها شروع شده.ولی خوشبحال خودمه چون فقط دو تا امتحان تئوری دارم که اونم حالا حالاها نیست.

امروز تونستم چند تا ظرف  روی چرخ بسازم.این خیلی خوبه که دیگه نگران چرخ نیستم.واقعا از استرس چرخ نمیتونستم ارامش داشته باشم.خوشبحال اونایی که کارشون چرخکاری سفاله.چه آرامشی دارن.

نوشته شده در چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:,ساعت 22:16 توسط رها|

 

 

احساس کلافگی میکنم.تموم مشکلات با هم سر من خراب شده.اول  کامیپوترم خراب شده و حالا هم موبایلم. بدون کامپیوتر میشه تحمل کرد اما بدون گوشی.........دارم دیوونه میشم.تموم سرگرمی هامو با هم از دست دادم.

دیروز وقتی رفتم دانشگاه دیدم اصلا امتحان نیست.روزش عوض شده.بدتر از اون دانشگاه تصمیم گرفته این درسو برای رشته من حذف کنه.دلم برای خودم میسوزه که اینهمه عملیات جنگی و پروتکل خوندم.

امروز بالاخره تونستم غول چرخ رو بشکنم. وقتی اولین ظرف سفالی رو روی چرخ ساختم خیلی حس خوبی داشتم.حس فوق العاده ای بود.این خودش یه پیشرفت بزرگه. 

نوشته شده در دو شنبه 5 دی 1390برچسب:,ساعت 22:46 توسط رها|

 

از زمین و زمان برام میباره.امروز ظهر یهویی فهمیدم پس فردا امتحان پایانی یکی از درسامه.هیچی نخوندم.تا حالا لای کتابمو باز نکردم.فردا هم تا عصر کلاس دارم.نمیدونم چرا همه چی پیچ خورده توی هم.از ظهر از بس پروتکل و تبصره های جنگ رو خوندم دارم دیووونه میشم.اخه اینا به چه درد من میخوره در آینده.

استاد سفالم تصمیم گرفته توی این هفته امتحان چرخ بگیره.تقریبا هیچی بلد نیستم. چند روز پیش هم توی کارگاه شیشه دستمو بریدم .نمیدونم چجوری باید با گل کار کنم.فعلا اوضاع بدجوری داغونه.

این چند روز که تعطیل بودم فقط خوابیدم.تقریبا روزی ۲۰ ساعت خوابیدم.جبران همه بی خوابیای این چند وقتو در آوردم.احساس میکنم تبدیل شدم به یه موجود تنبل بی خاصیت. اما تنبلی بدجوری بهم ساخته.چقدر خوبه تنبلی.

نوشته شده در جمعه 2 دی 1390برچسب:,ساعت 20:14 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak