دنیای کوچک من

 

 

حال و هوای این روزها رو خیلی دوست دارم.از سردی هوا گرفته تا ارامش نسبی زندگیم.شاید چند ماه پیش اصلا فکر نمیکردم ممکنه یه روزی منم احساس ارامش رو تجربه کنم.با اینکه تحول بزرگی صورت نگرفته اما همین تغییر کوچیک هم برای زندگی من خیلی بزرگه.

امروز یک گفتگوی طولانی با مدیر گروه  رشته ام داشتم.چیزی که بین حرفهاش برام عجیب بود اینه که از نظر اون من ادم خیلی خیلی مغروری هستم.بهم گفت طرز حرف زدن و رفتار و نگاه کردنت همش پر از غروره.نظر بقیه هم مشابه همونه.این موضوع خیلی فکرمو مشغول کرده.هیچ وقت دلم نمیخواست توی زندگیم ادم مغروری به حساب بیام .حتی نمیدونم چی باعث شده بقیه این فکر رو راجع به من داشته باشند.بدتر از همه اینه که نمیدونم کدوم بخش از رفتارم باعث این فکر شده تا تغییرش بدم.خیلی حس بدی دارم.چقدر زندگی سخته.

کارگاه فلز رو دوست دارم.با اینکه لطافت زیادی نداره اما جذابیت خاصی داره.وقتی به سال های پیش فکر میکنم خیلی متعجب میشم.چند سال پیش از رشته ام متنفر بودم.اما الان عاشق همون رشته ام.خیلی خوشحالم که کنکور حداقل یه خوبی کوچیک برام داشت.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:35 توسط رها|

 

 

این هفته روزای خیلی بد و پر استرسی رو گذروندم.اول هفته استاد چوبم بخاطر یه اشتباه دستش زیر دستگاه برش چوب رفت.از همه بدتر این بود که جلوی چشم های من این اتفاق افتاد و همه چیز رو دیدم.فراموش کردن این صحنه واقعا وحشتناکه.یه جورایی تبدیل شده به کابوس شبهام.

دیروز انگار همه کارهام طلسم شده بود.اول صبح گیوتین برش فلز افتاد روی سرم.با این که چیزیم نشد اما شوک بدی بهم وارد کرد.بعد از اون سه بار دستگاه جوشکاریم اتیش گرفت و در اخرم بادکنکش منفجر شد.نمیدونم چرا تموم اتفاقای بد توی یه روز برام افتاد.خدا بخیر بگذرونه.معلوم نیست تا اخر هفته چی پیش بیاد.

کلاس های این ترمم همش رو هواست.هنوز هیچ کار چوبی یاد نگرفتم.روزا پشت سر هم میگذره اما کلاس هام الکی میگذره.خیلی درسای این ترمو دوست داشتم اما الان واقعا دارم ناامید میشم.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:34 توسط رها|

عاشق هوای این روزام.یه هوای سرد با یه عالمه بارون.دوباره فصل پاییز شروع شد و حس عاشقی من به بارون برگشت. هیچی به اندازه خوردن یه بستنی توی هوای سرد برام لذت بخش نیست. چقدر خوب میشد اگه تمام سال هوا سرد بود، اینجوری واقعا زندگی لذت بخش میشد. رژیم غذاییم جواب داده و حالا یه عالمه لاغر شدم.کلی انرژی مثبت دارم.یه جورایی انگار زندگی چهره خوب خودش رو بهم نشون داده.

 

از کارم استعفا دادم.این کار اصلا با روحیه من همخونی نداشت .به هر حال فعلا وقت زیادی دارم که بتونم یه کار جدید که دوست باشم پیدا کنم.این یک ماه کار کردن کمک زیادی بهم کرد.کمکی که واقعا روی زندگیم تاثیر داشت.چون حس خجالتم و کمبود اعتماد به نفسم رو خیلی زیاد از بین برد. حالا خیلی راحت میتونم نظرمو به بقیه بگم و احساس کمبود نکنم.

دانشگاه بوی غم انگیزی گرفته.همه در مورد اتمام درسم صحبت میکنند .وقتی بهش فکر میکنم استرس شدیدی پیدا میکنم.خیلی سخته که نمیدونم باید چکار کنم یا چه اینده ای در انتظارمه. بین یه عالمه حس های مختلف گیر کردم.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط رها|

این روزا زندگی بخش هیجانیشو برای من به نمایش گذاشته.از طرف دانشگاه دعوت به کار شدم و فعلا دارم براشون کار میکنم.اصلا انتظار این یکی رو نداشتم.کار مهیجیه.دسترسی به وسایل و اطلاعات ،سرکار داشتن زیاد با زندگی شخصی استادها که برای دانشجوها ممنوعه حساب میشه.برای ارضا حس کنجکاوی بهتری کار دنیا حساب میشه. البته طبق قانون زندگی من به این کارم نباید دل ببندم چون زود زود .........

 

این ترم درسام خیلی خیلی سخته.یه جورایی هیچ راهی برای تنبلی نداره.از اول تا اخر ترم باید فعالیت کنم .بدتر از همه داشتن یه درس تئوری با یه استاد خیلی سختگیره.بعد از اینهمه ترم واقعا تحمل درسای تئوری خیلی سخته.تحمل پرچونگی استاد و دو ساعت بدون تحرک ثابت بودن رو ندارم. امیدوارم این ترم بتونم از پس اینهمه درس بر بیام.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط رها|

 

دیروز یه پیشنهاد کاری داشتم.قرار بود توی طراحی دکور برای جشن دانشجوهای جدید دانشگاه شرکت کنم. مثلا قرار بود گروه طراح فقط نقش یک ناظر بر کار را داشته باشد ولی امروز از صبح تا اخر وقت فقط خود ما کار کردیم.امروز دقیقا حس کارگری بهم دست داده بود .مجبور شدم یه عالمه وسیله جابه جا کنم.یه عالمه دیوار رنگ کنم.واقعا که چقدر گروه طراح مورد احترام دانشگاه هستند.

 

هنوز هیچ خبری از کارهام نیست .دیگه به طور کل ازشون ناامید شدم.تمام اشتیاقم برای ادامه کار را از دست دادم .هر چقدر به خودم امیدواری میدم که باز هم میتونم اما ته دلم از این شکست ناراحتم.

چند روز دیگه کلاس هام شروع میشه.نمیدونم چرا اما خیلی ذوق ندارم.از تموم شدن درسم ناراحتم.نمیدونم باید بعدش چکار کنم.دلم میخواد بازم ادامه داشته باشه.الان که فکر میکنم دلم میخواست اینقدر واحدای زیادی نمیگرفتم تا درسم بازم کش میومد البته بازم در اصل ماجرا تغییری ایجاد نمیشه چون اونم یه روزی تموم میشه.فکر کردن به این موضوع هم ناراحت کننده است.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط رها|

 

 

دیروز خیلی خیلی روز خوبی بود.بعد از مدت ها با تموم دوستام دور هم جمع شدیم و کلی خوش گذروندیم.یه عالم کارهای جدید انجام دادیم.بعد از یه تابستون طولانی و خسته کننده مثل یه توفیق اجباری بود.فعلا یه کوه انرژی دارم.

این چند روز سعی کردم از شدت افسردگیم کم کنم.انتظار فایده ای نداره ، زمانش که برسه میاد پس الکی نباید انتظار خبر داشته باشم.دلم نمیخواد همین اول کاری کم بیارم .حالا که این کار موفق نشده ،نباید دنیا برام به اخر برسه ، بازم میتونم کارهای جدید انجام بدم.

امروز انتخاب واحد دانشگاهم بود. این ترم واقعا درس های سختی دارم.یه عالمه درس های عملی و البته زبان انگلیسی.اسمش که میاد الکی استرس میگیرم.از بس که اطرافیان از این امتحان افتادند. میترسم منم همین اتفاق برام بیفته.به هر حال راه فرار ندارم .ترم دیگه میخوام پایان نامه بگیرم.یه سال زودتر از موعد خودش.همیشه از اسم پایان نامه میترسیدم حالا دقیقا توی دانشگاه رشته ای میخونم که پایان نامه داره.با اینهمه استرس نمیدونم چکار کنم.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط رها|

 

 

احساس افسردگی میکنم.این چند روز پشت سرهم بد میارم.حس ناامیدی داره منو میکشه.اینهمه کار کردم و الان به شدت لنگ یه پارتی موندم. هر جایی که میرم نیاز به یه آدم معروف دارم تا کارمو تحویل بگیرند.واقعا به بن بست خوردم و نمیدونم چکار کنم.
چرا هروقت من یکم به زندگی با دید خوب نگاه میکنم فوری همه چیز خراب میشه؟انگار خدا منتظره من یه چیزی بگم سریع برعکسش عمل کنه. البته تقصیر منم هست که فکر میکنم این زندگی ممکنه یه جایی روی خوشش رو به من نشون بده.از این به بعد باید با خودم روزانه تکرار کنم به چیزی امید نداشته باش.زندگی تو هیچ تغییری نمیکنه.
فردا خیلی خیلی روز مهمیه و البته اخرین امید من.اگه نتونم فردا تایید کارمو بگیرم فقط ضرر کردم و باید بزارمش کنار.نیاز دارم به یه عالمه انرژی مثبت و دعا.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط رها|

 

 

 

 

امروز خیلی روز حساسی بود.یه قراره ملاقات با خریدار کارهام داشتم.این چند روز در حد مرگ استرس داشتم . البته الانم چیزی عوض نشده.فقط قراره چند روز آینده جواب قطعی بهم داده بشه.اگه کارم قبول بشه یه عالمه پیشرفت میکنم. چقدر انتظار سخته.

تمام شبانه روزم خلاصه شده به بافت گلیم.با یه عالمه حس تنبلی که دارم اینهمه فعال بودن برای خودمم جای تعجب داره. یه جورایی دلم میخواد به بقیه ثابت کنم من شکست نخوردم و هنوزم از انتخاب این رشته پشیمون نیستم. امروز وقتی اون اقا از کارهام و ایده های جدیدم تعریف میکرد یه عالمه انرژی مثبت گرفتم .انرژی که بهم نشون میداد اگه سه سال پیش نتونستم خودمو به بقیه ثابت کنم الان میتونم این کارو انجام بدم.این چیز کوچیکی نیست.یه جورایی تمام امید زندگیمه.چقدر این روزای زندگی غیر قابل باوره.روزایی که هیچ اتفاق بدی نمیفته.شاید یه معجزه نصیب منو و زندگیم شده و یا یه ارامش قبل از طوفان.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:30 توسط رها|

 

 

 

چند روزه دیگه ماه رمضان تموم میشه .به طور کامل هیچی از این ماه نفهمیدم چون حتی یک لحظه هم نتونستم با خدا ارتباط برقرار کنم.انگار یه دیوار بزرگ بینمون کشیده شده.یه دیوار که با هیچی از بین نمیره. دیگه ناامید شدم از اینکه الکی از خدا و اماماش چیزی رو بخوام.قرار نیست چیزی تغییر کنه چون خدا این زندگی رو برای من ساخته پس حتما ازش راضیه.

روزای خوبی رو میگذرونم.روزایی که حداقل اتفاق بدی نمیفته، همین امتیاز بزرگی محسوب میشه.یه عالمه گلیم بافتم و دیگه چند قدم بیشتر تا فروش نمونده.کاشکی نخوره توی ذوقم.خیلی براشون تلاش کردم.این چند روز یه عالمه زبان انگلیسی خوندم. .چند سال فاصله خوندنشو برام خیلی سخت کرده. اما مطمئنم که میتونم از پسش بر بیام. به خودم قول دادم فعلا بخاطر چیزای کوچیک خودمو ناراحت نکنم .اینجوری زندگی راحت تری دارم.فعلا حالم خیلی خوبه و امیدوارم خوب هم بمونه.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:30 توسط رها|

 

 

 امروز حس کسی رو دارم که مدال طلای المپیک رو برده.یه حس فوق العاده.بالاخره تونستم تموم کارهای سفالمو لعاب بزنم.همه چیز تموم شد.الان میتونم یه نفس عمیق بکشم.این چند روز اخر واقعا از دیدن کارگاه سفال هم حالم بد میشد.اما الان یه عالمه خوشحالم.

این چند روز به شدت مشغول کار بودم.با تمام وجود دارم تلاش میکنم که هیچ ساعتی رو از دست ندم.الان که فرصت دارم باید یه عالمه کار انجام بدم.چند ماه دیگه قراره یه غرفه صنایع دستی بگیرم و از الان باید تمام کارهای داخلشو اماده کنم.حس میکنم یه عالمه انرژی دارم.حالم خیلی خیلی خوبه. این از معدود روزایی که هیچ حس بدی در من وجود نداره.

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:26 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak