دنیای کوچک من

 

 

دیروز سر کلاس عکاسی استاد گفت یه سفارش کار داشتم که باید از چند تا لوله آزمایش عکس میگرفتم داخل این لوله ها میکروب پرورش میدادن.گفت حدودا ده تایی بودن.یهو یکی از بچه های نخبه گفت ببخشید استاد شما چجوری شمردینشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ استاد یکم نگاه کرد گفت خوب شمردم مگه چیه؟؟؟؟؟ اونم گفت آخه بدون میکروسکوپ مگه میشه دید؟؟؟؟ استاد هم با قیافه بهت زده گفت من لوله ها رو گفتم نه میکروبا رو . واقعا این بچه های باهوش کم پیدا میشن.

امروز رفتم رژه نیروی زمینی رو ببینم.همیشه وقتی توی تلویزیون میدیدم همه چی منظم بود .حالا اینجا واقعا خنده دار بود.هرکی یه جوری راه میرفت.یکی وسط رژه تازه یادش اومد از توی جیبش دستکش در بیاره دستش کنه.یکی تفنگش رو بالا بود .یکی رو به پایین.هر کی هر کاری دوست داشت میکرد.نکرده بودن حداقل یه بار قبل از اجرا تمرین کنن.برای تفریح خوب چیزی بود.

دلم یکم تنوع میخواد .از این زندگی یکنواخت خسته شدم........................

نوشته شده در سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:,ساعت 14:49 توسط رها|

 

این روزا خیلی دلم گرفته.احساس بدی دارم.انگار هیچکس منو نمیبینه.فکر میکنم هیچکس به فکر من نیست و دوستم نداره.خیلی دلم گرفته.احساس زیادی بودن میکنم.کاش زودتر این روزا تموم بشه.

امروز با همه بچه های کلاس رفتیم کوه.خیلی خوب بود. به اسم دانشگاه از خونه اومدیم بیرون و رفتیم صفا. البته چون راهو بلد نبودیم مجبور شدیم یه کیلومتری راه بریم. و به قیافه تعجب زده مردم  که به ما که کنار اتوبان راه میرفتیم نگاه میکردن لبخند میزدیم و اونا مطمئن میشدن ما دیوووونه ایم.

یه خبر غم انگیز این روزا بهمون دادن.رئیس دانشگاه تصمیم گرفته کارگاهی رو که ما هزار تا شوق رنگ کردیم یه رنگ سفید بزنه چون از نقاشی های هنری بدش میاد. کاش بمیره.خیلی ناراحتم.ما اینهمه براش زحمت کشیدیم.

خیلی سرم شلوغه .از بس کار سرمون ریختن این استادا فرصت هیچ کاری رو نداریم.بعد از عید هنوز نتونستم برم مینا.وای حتما استاده منو میکشه.

نوشته شده در پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط رها|

 

امروز سر کلاس عکاسی  استاد ازمون پرسید چه چیزی باعث میشه توی یه عکس به یه سمت نگاه کنین؟ حالا همه داشتن احتمالات رو بیان میکردن که یهویی دوستم دستش رو بلند کرد .استاد بهش علامت داد که بگه. اونم با اعتماد به نفس گفت :صدا . استاد پرسید مطمئنی؟ دوستم گفت: بلهههه حتما.

قبل از شروع کلاس با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم آسانسور بازی. ظرفیت آسانسور ۶ نفره .۱۵ نفر سوار شدن منو دوستم دیگه سوار نشدیم گفتیم دور بعدی میریم.همینطوری که ایستاده بودیم یهو استاد اومد کنارمون ایستاد .ما هم خشکمون زده بود.  یهو در آسانسور باز شد طبق معمول بچه ها داشتن  دست و جیغ میزدن و میرقصیدن .یهو چشمشون افتاد به استاد .همه مات بودیم.دوباره آسانسور رفت طبقه بالا .ما به استاد گفتیم کلاس همین طبقه است و نیازی به بالا رفتن نیست. استاد هم متعجب پرسید پس تموم بچه های کلاس توی آسانسور چیکار میکردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سر کلاس گوشی استاد شروع کرد به زنگ خوردن. خیلی آهنگ قشنگی بود.منم توی گوش دوستم گفتم به استاد بگو اینو برای من بلوتوث کنه.یهو دوستم وسط درس دستشو برد بالا و گفت ببخشید استاد بچه ها میگن میشه آهنگتون رو برای ما بلوتوث کنین؟ استاد هم با چشمهای از حدقه در اومده به ما زل زده بود.

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:44 توسط رها|

 

 

دیروز تلفن خونه زنگ خورد .وقی جواب دادم صدای پسرداییمو شنیدم که گفت سلام خانوم. ببخشید میشه آدرستون رو بدین .منم که مثل همیشه فکر میکردم پسر داییم شوخیش گرفته، خیلی صمیمی گفتم سلامممم خوبی؟ یهو دیدم مرده با یه حالی گفت سلام مرسی . حالا آدرستون رو میدین.منم گفتم برای چی؟ گفت مگه شما ماشین نخواسته بودین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ در اون لحظه نمیدونستم باید چکار کنم.گند زده بودم.تازه بدتر هول شدم گفتم نه ما نمی خواستیم.بعدش به خواهری گفتم تازه دوباره زنگ زد ماشین خواست.

من اصلا دلم نمیخواست امسال سیزده بدر برم باغ پدر بزرگ .هرچی فکر کردیم با خواهری راهی به ذهنمون نرسید که نریم.منم در یک عملیات انتحاری تصمیم گرفتم خودمو بزنم به مریضی.البته اگه فقط روزه ۱۳ این کارو میکردم همه میفهمیدن اما من از دو روز قبل خودمو زدم به مریضی، البته کم کم. اینقدر ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی خواهری هم فکر میکرد مریضم .امروز صبح هم با یه عالمه جیغ و داد گفتم من نمیام جلو فامیل مرتب حالم بهم بخوره مسخرم کنن. بنابر این منو و خواهری خونه موندیم و من از شر باغ رفتن راحت شدم . البته یکم هم مامی این وسط اذیت کرد که میخواست به زور منو ببره دکتر که چرا حال من خوب نمیشه  .این وسط کلی هم چوشونده خوردم که یکی از یکی بدتر بود اما به هر حال به موفقیت و نرفتنش می ارزید.

نوشته شده در شنبه 13 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:27 توسط رها|

 

 

سال  نو رفتیم گردش با خانواده ، من شدید دلم بستنی میخواست. به اصرار من همه سفارش دادن . اولین قسمت بستنی که خورده شد همه گفتن ما نمی خوایم .سرده نمیچسبه.منم با روی باز گفتم همه رو خودم میخورم. بقیه گفتن مطمئنی ؟ گفتم اره. سری اول رو خوردم متوجه شدم وای شوهر خواهری برای همه دو تا خریده بوده. دیگه مونده بودم توش. هر بستنی رو که میخوردم میشمردم ببینم چندتا دیگه مونده.مگه تموم میشدن.آخراش دیگه همه چیو بستنی میدیدم.وقتی تموم شد دیگه داشتم میمردم.خواهری متعجب شده بود پرسید واقعا همه رو خوردی؟ منم با خوشحالی گفتم آرهههههه . خواهری گفت خوبه حالا رژیمم بودی. البته بستنی به اون بد مزگی کم پیدا میشد .

امسال فامیل از هر سال خسیس تر شدن.یکی از بزرگای فامیل با افتخار گفت بزارید من عیدی بچه ها رو بدم .بقیه هم شروع کردن به تعارف که حالا نمی خواد دیگه اینا بزرگ شدن و این حرفا . اون فامیلمون هم دستش توی جیبش بود داشت زیر و روش میکرد. منم هیجان زده داشتم فکر میکردم چی میده الان . یهو اسکناس ده تومنی رو کشید بیرون و گرفت جلوم . ده هزار تومنی نبودا ،  از این ده تا یک تومانی ها بود. من در اون لحظه نمی دونستم واقعا باید چکار کنم یعنی اصلا ده تومنی ارزش تشکر داشت؟

نوشته شده در چهار شنبه 3 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:47 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak