دنیای کوچک من

 

 

یه هفته مریض شده بودم.دقیقا مرگو جلوی چشمام میدیدم.خانواده بی خیال هم اصلا خودشون رو ناراحت نکردن و بعد از چندین روز یادشون اومد منو ببرن دکتر.به هر حال که من زنده موندم.

چند تا امتحان بیشتر نمونده .به خاطر شدت علاقه من به درس میخوام تابستون ترم تابستونی بگیرم.من خیلی فعالممممممممممم.

دیروز صبح با یه عالمه استرس رفتم دانشگاه .اخه امتحان خیلی سختی داشتم .هرچی نگاه کردم هیچکدوم از دوستام نبودن .آخرش که با یکیشون تماس گرفتم فهمیدم امتحان فردا بوده و من یه روز زودتر رفتم دانشگاه.خوب اینا همه از عشق و علاقه بسیار من به دانشگاه نشات میگیره و ربطی به گم شدن برنامه امتحانی نداره.

فعلا زندگی خوبه.یعنی یه جور آرامش دارم.شایدم آرامش قبل طوفان باشه.هر چیزی ممکنه.؟.

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:38 توسط رها|

 

 

امروز نقشه فرشمو باید میبردم دانشگاه.یه کاغذ سه متری که البته طول لوله شدش سه متر بود. قرار بود بابای دوستم بیاد دنبالم با هم بریم.نصف کار من از یه طرف پنجره بیرون بود. بابای دوستم رو جو گرفته بود با یه سرعت سرسام آور میرفت .کارم از وسط شکسته بود. باد داشت منو و کارمو میبرد. هر چی جیغ میزدم عین خیالش نبود که کارم نابود شد.تازه سر تموم پیچ ها کارم کوبیده میشد توی نرده های کنار خیابون . بالاخره با هزار تا دردسر رسوندمش دانشگاه و ژوژمان برگزار شد. استاد به محض دیدن کارم گفت: تو روحیه حساسی داری؟  همه از دیدن عظمت کارم کفشون بریده بود.خوب آخه کارم یه شش هفت متری بود. استاد هم بسیار تعریف کرد. خدا رو شکر که این درسم بخیر گذشت.

امروز آخرین روز کلاسها بود .از یه طرف  بدبختی ها تموم شد .از یه طرف بدبختی امتحانا شروع شد.  بازم خوبه که این ترم واحدای کمی برداشتم.کی بشه تابستون من شروع بشه.

حالم خوبه.فعلا روحیه دارم که زندگی کنم.کاشکی تا چشممو باز میکنم نبینم همه چی خراب شده.

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:56 توسط رها|

 

 

خدا رو شکر یه هفته وقت اضافه پیدا کردم تا نقشه فرشمو تموم کنم .خیلی خومشل شده. اما به جاش دستم داغون شده.از بس به خودم فشار اوردم برای کشیدنش، رگ دستم گرفته و نمی تونم تکونش بدم.

توی کلاس رنگرزی به عنوان بهترین گروه انتخاب شدیم و من کلی خومشالم.استاد  قول داده یه نمره عالی بهم بده. میخوام به خودم تلقین نکنم اما از وقتی اون برگشته همش داره اتفاق های خوب میفته و من سر حالم.من دوسش دارم .و این دست خودم نیست.

دیروز توی خیابون پلیس جلو یه موتوری رو گرفت .واوووووووووووووووووووووووووووووو.از توی موتورش یه قمه در آوردن .اینقدر وحشتناک بود.خیلی مسخره بود پلیس به خاطر نداشتن کلاه به موتوره ایست داد.پسره موتورشو وسط خیابون ول کرد و شروع کرد به دویدن. خیلی تابلو بود.

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:31 توسط رها|

 

 

 

امروز یه اتفاق عجیب افتاد.اتفاقی که هنوز خودمم باورش نکردم.اون برگشت.البته تنها برنگشت.با زن و بچه اش برگشت.سرنوشت من با مردای زن دار گره خورده.بودن اون به من آرامش میده.احساس حماقت میکنم.با اینکه زندگی و سرنوشت اون از من جداست اما از وقتی برگشته احساس خیلی خوبی دارم.

گوشیمو پس گرفتممممممممممممم. البته نمیدونم چکارش کرده ویبره گوشی صدای  وحشتناکی میده و غیر قابل تحمل شده.اما من خیلی خومشالمممممممممممممممممممممممممممممممم. البته به روی خودم نمیارم که یادم رفته بود عکسامو از توی گوشی پاک کنم و همینجوری دادم دست آقاهه. امید است مرده پسره خوبی بوده و نگاه نکرده.

فعلا شدیدا دارم روی نقشه فرشم کار میکنم .فرصت سر خاروندن ندارم.خدا کنه چیز خوبی از کار در بیاد.

نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:26 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak