دنیای کوچک من

 

 

این روزا خیلی بیکارم.البته اگه کاری هم داشتم حوصله انجامشونو نداشتم. فعلا خیلی تنبل شدم. تنها کاری که انجام میدم رفتن به کلاسه دسره.کاره جالبیه بخصوص وقتی که همه شوکه میشن از اینکه من از این کارا انجام میدم. مطمئنم در اینده هیچوقت حوصله اینکه این کارا رو انجام بدم رو ندارم.

هر روز به خودم قول میدم که امروز یکم چرخ سفال کار کنم اما بعدش نه حوصله اشو دارم نه توانشو.دست راستم داغونه.نمیتونم ازش استفاده کنم.این مریضی هم حالا وقت پیدا کرده بود.

دلم میخواد میتونستم برگردم به روزای بچگیم.چقدر روزای خوبی بودن.به هیچی فکر نمیکردم. اما حالا نمیدونم به چی نباید فکر کنم.دنیای خیلی بزرگو دوست ندارم.ادمای زیادو دوست ندارم.دلم میخواد میتونستم یه جایی زندگی کنم که ادماش کم باشه. یه جایی میخوام که برای چند ساعت فقط ارامش داشته باشم. ارزوی بزرگ و دست نیافتنیه. کاش از ذهنم میرفتی بیرون.نمیخوام بهت فکر کنم اما نمیتونم.



نوشته شده در یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak