دنیای کوچک من

 

 

امروز خیلی خسته کننده بود.مجبور شدم برای خرید گل سفال به یکی از دورترین نقاط شهر برم. بعدش ۲۰ کیلو گل رو دستم بگیرم و برم دانشگاه.بدترین حالتش این بود که در حین عبور از خیابون رنگ چراغ عوض شد و دسته های ساک گل پاره شد و وسط خیابون نمیدونستیم باید چکار کنیم.خیلی وحشتناک بود.واقعا مرگو توی یه قدمی خودم میدیدم. با هزار تا دردسر یه مینی بوس پیدا کردیم که ما رو ببره دانشگاه وسط راه دیدیم داره اشتباه میره وقتی سوال کردیم گفت ای وای شما اون دانشگاهو میگفتین من یکی دیگه رو میگفتم. بنابر این یه دور شمسی دور شهر زدیم تا بعدازظهر رسیدیم دانشگاه. بدترین حال گیری هم این بود که وقتی گل ها رو وزن کردم دیدم فروشنده ۵ کیلو کم گزاشته و سرم کلاه رفته. دست راستم که از کار افتاده بود الان دست چپم هم از کار افتاده. به قول دوستان خاطره میشه برای نسل اینده.

فقط امتحان سفالم مونده.یکم میترسم .کاشکی زودتر بگذره و این استرس تموم بشه.ترم جدید شروع شد اما ما هنوز داریم کلاسای ترم قبل رو میریم.اینم از نشونه های دانشگاه قشنگ منه. یه چیزی هست که اینقدر بدشو میگن.



نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:38 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak