دنیای کوچک من

 

این روزا خیلی بی حوصله شدم.کار مهمی هم برای انجام دادن ندارم.دلم میخواد کسی اطرافم نباشه .از اینکه توی این حالت کسی بخواد باهام حرف بزنه متنفرم.دلم میخواد فقط یجوری ساکتشون کنم.دلم میخواد یه علامت سکوت بزنم پشت سرم تا کسی باهام حرف نزنه.

امروز تصمیم گرفته بودم توی خونه بمونم و یکم به مغزم استراحت بدم.اما صبح کسی که سالی یکبار هم ما با هم صحبت نمیکنیم تماس گرفته وبعد از کلی الفاظ محبت آمیز گفته بود من ۵۰ صفحه تایپ میارم که من کمکش کنم.مامانی هم با خوشحالی تموم قبول کرده بود.چقدر از آدمای دو رو بدم میاد.اخه چرا وقتی براتون کاری پیش میاد فوری مهربون میشید.دلم میسوزه اخه کاشکی ۵۰ صفحه عادی بود.فقط فرمول ریاضی و جدول.مغزم منفجر شد از بس علائم ریاضی تایپ کردم.خدا رو شکر رشته من هنره.چه موهبتی که من ریاضی نداشتم.

دیروز خیلی روز پر ماجرایی بود.اول صبح وقتی سوار اتوبوس شدم همه چی عادی بود اما وقتی به مقصد رسیدیم درهای اتوبوس بخاطر سرما از کار افتاده بود و باز نمیشد.این همه ادم یه عالمه وقت توی اتوبوس زندانی شدیم تا بالاخره یکی از درها باز شد. دیر باز شدن درها باعث شد به یه قرار مهم با استادم دیر برسم و کلی نصیحت بشنوم اندر مضرات وقت نشناسی که صد البته پس فردا روزی که شوهر هم بکنم به مشکل بر میخورم.البته من خودم نفهمیدم ربطش به شوهر چی بود.کلی دلم سوخت .منی که همیشه زودتر سر قرارام میرم حالا باید کلی حرف بشنوم. این اتوبوس چیزی جز دردسر برای من نداره.



نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:18 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak