دنیای کوچک من

 

 

 

امشب به اندازه تموم عمرم حرص خوردم . الان دقیقا شکل اون ادمک قرمزی شدم که یه عالمه دود از سرش بلند میشه.احساس میکنم در مرز انفجارم .فقط منتظر یه جرقه ام تا منفجر بشم.چند روز پیش کلی مهمون داشتیم و منم سعی کردم یکم هنرفشانی بکنم که بدتر همه چیز خراب شد.بعدش تصمیم گرفتم توی مهمونی امشب همه چیز رو جبران کنم.یه جوراییی اعاده حیثیت.یه هفته تمام تلاش کردم تا سوپرایز مهمونی رو اماده کردم.اول شب که هیچکس شوکه نشد.تحویل نگرفت.بعدشم که بزرگترین قسمت کارم به دست بچه ها نابود شد.ته مونده اش به بقیه رسید.دلم برای خودم میسوزه .چقدر کار کردم.دیگه برای هیچکس کاری انجام نمیدم.بی خیال دنیا و آدماش.

روزای خوش زندگی به من نمیاد.تازه چند روزی بود که همه چیز آروم شده بود و تازه امیدوار شده بودم که خدا میتونه یکم برای من مایه بزاره.اما حالا... مغزم داره منفجر میشه.خواهری بعد از مدت ها حالا  ایام عید رو پیدا کرده تا مشکلات خانوادگیش رو حل کنه.از صبح تا اخر شب فقط بحث و دعوا اطرافمه.دارم دیوونه میشم.زندگی خودم کمه حالا باید غصه های یکی دیگه رو هم تحمل کنم.دلم میخواد برم یه جایی فقط جیغ بزنم.از شدت فشار دارم میمیرم.از این زندگی نکبتی خسته شدم.کی این عید مذخرف تموم میشه من برم دانشگاه راحت بشم.حالا دیگه ایمان پیدا کردم که هر وقت حسی پیدا میکنم حتما حقیقت داره.یه جورایی حس میکردم که عید گندی در پیش دارم.خدایا تمومش کن.خواهش میکنم تیر کمونت رو بگیر به سمت یکی دیگه . دیگه جایی برای تیرای جدیدت ندارم .دیگه طاقت ندارم.خداااااااااا



نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:27 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak