دنیای کوچک من

 

 

امروز احساس میکنم شبیه یه حجم باروتم.دقیقا منتظر یه جرقه ام. همیشه دکترم بهم میگفت یکی از مشکلاتو اینه که همه حرف ها و مشکلاتت رو توی خودت  میریزی و یه روزی منفجر میشی.اونوقت دیگه نمیشه جمع ات کرد.حالا دقیقا خودم حس میکنم دارم به روز انفجار نزدیک میشم. احتیاج دارم یه یه دریا تف. دلم میخواد تموم تف های دنیا رو حواله یه آدم بکنم.چقدر یه آدم میتونه خودخواه باشه.خواهری تموم عید منو نابود کردم.مغزمو منفجر کرد با تشنج های زندگیش و حالا به راحتی برگشت سر زندگیش. انگار نه انگار که تموم تعطیلات منو خراب کرده. ازش متنفرم.تموم سالهای زندگیم ازش متنفر بودم. یه رقیب نابرابر که همیشه داور طرفدار اون بود. اگه دست خودم باشه تا اخر عمرم نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمش.

این ترم کارگاه نگارگری دارم و من اصلا دوسش ندارم.واقعا از این کار خوشم نمیاد. مجبورم به خاطر یه درس به این چندشی یه عالمه هزینه کنم. چرا اینقدر احساسم به این ترم بده؟؟؟؟  دقیقا مغزم هنگ کرده .نمیتونم فکر کنم.هر چقدر به مغزم فشار میارم هیچ ایده کاری ندارم و استادم منو تحت فشار گزاشته که هر چه زودتر طرح های کاریم رو ارائه بدم.خدایا کمک.......



نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak