دنیای کوچک من

تموم روزام داره با تکرار رد میشه.بافتن فرش، نگارگری ، جابه جا کردن دار فرش توی خیابون و دیدن فیلمای کره ای.انگار امروز با دیروز هیچ فرقی نداره .حوصلم سر رفته ، احتیاج شدیدی به تنوع دارم که بهم یه عالمه انرژی بده.

امروز احساس میکردم دارم به مرز انفجار میرسم.وجود اون بچه دیگه برام قابل تحمل نیست.هرچقدر با خودم کار میکنم که تحملش کنم نمیتونم.دلم نمیخواد باهاش برخورد خشنی داشته باشم اما دیگه واقعا نمیتونم.دلم میخواد بشینم گریه کنم.از بچه ها متنفرمممممممممممم از همشون.از صدای جیغ از صدای گریه.از لوس بازیاشون . کاش هیچ بچه ای توی دنیا وجود نداشت.

این روزا بیرون رفتن از خونه برام خیلی سخت شده.هوای اینجا دقیقا یاداور جهنم خداست.چقدر خوب میشد منم یه ادم سرمایی بودم.دیروز توی اتوبوش با دیدن یه نفر که ژاکت بافتنی ضخیمی پوشیده بود نفسم گرفت.خوش بحالشون.چقدر زندگی کردن توی شهرای کویری سخته.کاشکی میتونستم برم قطب برای همه عمر توی سرما زندگی کنم.اونجا دیگه هیچ بچه ای نبود.هیچ مزاحمی هم نبود.



نوشته شده در یک شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت 23:53 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak