دنیای کوچک من

 

چقدر سخته یکی ازت بپرسه دوستم داری؟  اما تو نتونی بهش بگی دیگه دلی نداری که به کسی ببندی. ازت میپرسه بهم اعتماد داری؟ تو نتونی بهش بگی دیگه به هیچ کس نمیتونی اعتماد کنی.

دیروز  برای کارای تحقیقمون رفته بودیم یه مغازه زیراکس، یه آقای هندی اونجا بود وقتی فهمید منو و دوستم دانشجوییم شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن.  وای خیلی ضایع بود ما حرفاشو میفهمیدیم اما نمیتونستیم جوابشو بدیم خوبیش این بود که فارسی می فهمید . چشمش دوستم را گرفته بود شروع کرده بود از وضع و زندگیش توی هند می گفت که کارخونه دارم و... و ما هم می خندیدم.  آخرش آدرس دانشگاهمونو به زور گرفت و گفت من میام میبینمتون

چند روز دیگه دوباره باید برم مینا ، اصلا دلم نمی خواد برم . حوصلشو ندارم.



نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:36 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak