دنیای کوچک من

چند روز پیش یه اتفاق باور نکردنی افتاد. بالاخره بعد از چندین سال برف اومد. اخرین خاطره ای که از بارش برف دارم مربوط به دوران بچگی میشه و حالا باریدن دوباره اون حتی برای چند دقیقه خیلی هیجان انگیزه.

 

چند هفته گذشته هم روزهای خوب داشتم هم روزهای بد. یه بخش از پایان نامه عملی ام مورد تایید قرار گرفت و کار چوبم تموم شد و یه حجم زیاد از استرسم تموم شد. ولی اتفاق بد این بود که الان چند هفته است مغزم قفل کرده و  هر کاری میکنم هیچ طرحی به نظرم نمیاد که بسازم.نمیدونم چجوری باید کارای جدیدمو بسازم.

 

این روزا نقش مزاحم اصلی زندگیم خیلی پررنگ شده.توی این روزها که بیشتر از همیشه احتیاج به ارامش دارم اون با حضورش فقط باعث خراب کردن فکر و حالم میشه.نمیدونم چرا ولی این فکر داره توی ذهنم خیلی بزرگ میشه که بکشمش و بقیه اطرافیانمو از شرش راحت کنم. تمام فکر و رویا و خوابم پر شده از لحظه هایی که اونو میکشم. یه روزی یه نفر بهم میگفت وقتی صبر خدا نسبت به یه بنده تموم بشه 40 روز یا ماه یا سال بعد اونو میکشه. الان که میبینم از 40 سال هم گذشت و خدا کاری نکرد.مدت هاست که به این نتیجه رسیدم خدایی وجود نداره که اگه وجود داشته باشه طرف همین بنده مزاحمشه. چند وقته که با خودم فکر میکنم اگه قرار من چندین سال با این شرایط زندگی کنم پس بزار این ادمو بکشم ولی زندگی یه عالمه ادمه دیگه رو بهشت کنم. تنفس توی دنیایی که بدونم این موجود مذخرف دیگه توش نفس نمیکشه ارزوی زندگیمه. شاید دارم اشتباه میکنم ولی کم کم دارم به اخر خط میرسم.یا زندگی اونو تمام میکنم و یا زندگی خودمو.حالا که خدا نمیخواد زندگی منو تغییر بده خودم تغییرش میدم.

 

 



نوشته شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:,ساعت 22:28 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak