دنیای کوچک من

نزدیک به سه ماه پیش پایان نامه ام رو تحویل استاد راهنمام دادم که اگه ایرادی نداشت چاپش کنم.هنوز فرصت نکرده بخونه و من هنوز لنگ تاییدیه پایان نامه موندم.خیلی جالبه که قبل از تحویل چندین بار سراغشو ازم میگرفت و مرتب بهم استرس میداد که چرا عجله نمیکنی و دیر شده .حالا خودش میگه هیچ عجله ای نیست.من سر فرصت میخونمش.چقدر درک کردن اساتید سخته.

چقدر از حال و هوای روزهای دانشگاه فاصله گرفتم.دلم برای اون روزها تنگ شده.برای دوستای دانشگاهم.برای تفریحات اون موقع.حتی برای اسرتس ژوژمانای اخر ترم.یادش بخیر

سه ماه از شروع کارم توی شرکت میگذره.کارش با اون چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوته.کار بدی نیست ولی حس میکنم این اون اینده ای که برای خودم تصور میکردم نیست ولی به هر حال از بیکاری بهتره.شاید بتونم فعلا یه مدت اینجا مشغول باشم و سرمایه لازم برای شروع کار مورد علاقه خودمو جمع کنم. روزهای اول کار واقعا برام سخت بود ولی یه مدت که گذشت دستم راه افتاد. قراره توی چند هفته اینده از بین کسایی که دوره اموزشی رو گذروندن سرپرست برای بخش های مختلف انتخاب بشه. فعلا رقابت اصلی بین من و یکی از فامیل های رییسه.اگه بتونم توی کارم ارتقا پیدا کنم واقعا دلگرمی بزرگی برام محسوب میشه .اینجوری به کارم هم علاقمند میشم. قرارداد های شرکت قرار بود سه ساله بسته بشه ولی من خیلی دلم میخواست یک ساله باشه.چند روز پیش رییس شرکت بهم گفت که اگه قرارداد رو یکساله امضا کنی سرپرست نمیشی چون  اموزش و هزینه ما به هدر رفته.واقعا سر دوراهی موندم نمیدونم چیکار کنم.میترسم از امضای قرارداد سه ساله ای که ضمانت چندین میلیونی پشتش داره.انتخاب واقعا برام سخته.

این روزا کاملا درک میکنم که خانومای شاغل چقدر مسئولیت دارن و زندگیشون نیاز به برنامه ریزی داره. هر چقدر هم که برنامه ریزی میکنم بازم فرصت برای انجام خیلی کارها ندارم.بعد از چند ماه تنبلی الان زندگی منظم و قاعده دار واقعا برام سخته. کنکور ارشد قبول نشدم. نمیدونم با شرایط فعلی درسمو ادامه بدم یا نه.اگه شرایط کارم درست مشخص بشه اون موقع میتونم یه برنامه ریزی برای اینده ام داشته باشم که کنکور شرکت کنم یا نه.ولی تجربه جالبی بود.حداقل خاطره کنکور وحشتناک کارشناسی برام کم رنگ تر شد

خیلی زود وارد دنیای ادم بزرگا شدم.هنوز درسم کامل تموم نشده رفتم سرکار.حس میکنم زندگیم روی دور تند افتاده.همه چیز داره خیلی سریع پیش میره.شاید چشم به هم بزنم پیر شدم.دوست ندارم اینقدر زود وارد دنیایی بشم که پر از مسئولیت و نگرانی و تلخیه.البته منکر این نمیشم که خیلی خوشحالم الان کار دارم و مثل بقیه دوستام بیکار نیستم ولی خیلی زود داره همه چیز پیش میره.کاش روزهای تلخ اینقدر زود میگذشتن و خوشی ها طولانی میشدن. .

 

 



نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1393برچسب:,ساعت 23:0 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak