دنیای کوچک من

 

 

امروز اولین جلسه کلاسمون تشکیل شد.یه استاد جدید اومده بود. وای از اون اوا مامانا بود. وقتی دید صندلی استاد کثیفه، گفت برام دستمال بیارین. وای اومد پیش ما نشست. اولش که کلی صندلی رو تمیز کرد بعد روی میز رو تمیز کرد تا کیفشو بزار اونجا. هر چی میرفت و میومد دوباره میزو تمیز میکرد. وقتی رفت سراغ تخته،شاید ۲۰ بار تخته رو تمیز کرد. یکی از بچه ها که اومد توی کلاس، همینجوری نشست روی صندلی.استاد با چشمای از حدقه دراومده گفت روی صندلی خاکی نشستی؟ چرا دستمال نگرفتی؟ همینجوری که حرف میزد یهو برگشت پایین شلوارشو دید گفت وایییی من گلی شدم توی راه.حالا من هرچی نگاه میکردم خدایا گل کجاست اما نمیدیدم. همینجوری تیک گرفته بود یه جمله درس میداد ، پایین شلوارشو تمیز میکرد.تا حالا مرد به این وسواسی ندیده بود. اخرشم گفت من مثل خود شماها خاکی هستم البته الان گلی هستم دوباره خم شد شلوارشو تمیز کنه....................

وایییییییییی یه اتفاق خوب افتاده.امشب داره اینجا برف میاد. آسمون اینجا هم دیوونه است.حالا که داره زمستون تموم میشه تازه یادش افتاده برف و بارون بیاد. کاش اونقدر زیاد بیاد که بتونم یه آدم برفی بسازم.

یه تصمیم عجیب و غیر منتظره گرفتم.یهو به سرم زده برم کنکور بدم.میخوام رشته تجربی امتحان بدم. من عاشق پرستاریم.همه بهم میگن خیلی بدرد اون رشته میخوردی. حالا نمی دونم چیکار کنم.میترسم دوباره حالم بد بشه به خاطر کنکور.تازه یکم وقته خوب شدم.یه مشکل دیگه هم هست که من رشتم هنره .حالا باید از اول شروع کنم به خوندن درسای تجربی.نمیدونم چیکار کنم.

 

 



نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:46 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak