دنیای کوچک من

 

 

سال  نو رفتیم گردش با خانواده ، من شدید دلم بستنی میخواست. به اصرار من همه سفارش دادن . اولین قسمت بستنی که خورده شد همه گفتن ما نمی خوایم .سرده نمیچسبه.منم با روی باز گفتم همه رو خودم میخورم. بقیه گفتن مطمئنی ؟ گفتم اره. سری اول رو خوردم متوجه شدم وای شوهر خواهری برای همه دو تا خریده بوده. دیگه مونده بودم توش. هر بستنی رو که میخوردم میشمردم ببینم چندتا دیگه مونده.مگه تموم میشدن.آخراش دیگه همه چیو بستنی میدیدم.وقتی تموم شد دیگه داشتم میمردم.خواهری متعجب شده بود پرسید واقعا همه رو خوردی؟ منم با خوشحالی گفتم آرهههههه . خواهری گفت خوبه حالا رژیمم بودی. البته بستنی به اون بد مزگی کم پیدا میشد .

امسال فامیل از هر سال خسیس تر شدن.یکی از بزرگای فامیل با افتخار گفت بزارید من عیدی بچه ها رو بدم .بقیه هم شروع کردن به تعارف که حالا نمی خواد دیگه اینا بزرگ شدن و این حرفا . اون فامیلمون هم دستش توی جیبش بود داشت زیر و روش میکرد. منم هیجان زده داشتم فکر میکردم چی میده الان . یهو اسکناس ده تومنی رو کشید بیرون و گرفت جلوم . ده هزار تومنی نبودا ،  از این ده تا یک تومانی ها بود. من در اون لحظه نمی دونستم واقعا باید چکار کنم یعنی اصلا ده تومنی ارزش تشکر داشت؟



نوشته شده در چهار شنبه 3 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:47 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak