دنیای کوچک من
امروز یه اتفاق عجیب افتاد.اتفاقی که هنوز خودمم باورش نکردم.اون برگشت.البته تنها برنگشت.با زن و بچه اش برگشت.سرنوشت من با مردای زن دار گره خورده.بودن اون به من آرامش میده.احساس حماقت میکنم.با اینکه زندگی و سرنوشت اون از من جداست اما از وقتی برگشته احساس خیلی خوبی دارم. گوشیمو پس گرفتممممممممممممم. البته نمیدونم چکارش کرده ویبره گوشی صدای وحشتناکی میده و غیر قابل تحمل شده.اما من خیلی خومشالمممممممممممممممممممممممممممممممم. البته به روی خودم نمیارم که یادم رفته بود عکسامو از توی گوشی پاک کنم و همینجوری دادم دست آقاهه. امید است مرده پسره خوبی بوده و نگاه نکرده. فعلا شدیدا دارم روی نقشه فرشم کار میکنم .فرصت سر خاروندن ندارم.خدا کنه چیز خوبی از کار در بیاد.