دنیای کوچک من

 

 

امروز نقشه فرشمو باید میبردم دانشگاه.یه کاغذ سه متری که البته طول لوله شدش سه متر بود. قرار بود بابای دوستم بیاد دنبالم با هم بریم.نصف کار من از یه طرف پنجره بیرون بود. بابای دوستم رو جو گرفته بود با یه سرعت سرسام آور میرفت .کارم از وسط شکسته بود. باد داشت منو و کارمو میبرد. هر چی جیغ میزدم عین خیالش نبود که کارم نابود شد.تازه سر تموم پیچ ها کارم کوبیده میشد توی نرده های کنار خیابون . بالاخره با هزار تا دردسر رسوندمش دانشگاه و ژوژمان برگزار شد. استاد به محض دیدن کارم گفت: تو روحیه حساسی داری؟  همه از دیدن عظمت کارم کفشون بریده بود.خوب آخه کارم یه شش هفت متری بود. استاد هم بسیار تعریف کرد. خدا رو شکر که این درسم بخیر گذشت.

امروز آخرین روز کلاسها بود .از یه طرف  بدبختی ها تموم شد .از یه طرف بدبختی امتحانا شروع شد.  بازم خوبه که این ترم واحدای کمی برداشتم.کی بشه تابستون من شروع بشه.

حالم خوبه.فعلا روحیه دارم که زندگی کنم.کاشکی تا چشممو باز میکنم نبینم همه چی خراب شده.



نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:56 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak