دنیای کوچک من

 

 

امروز صبح که داشتم از پیاده روی برمیگشتم وسط کوچه یه چیزی گذاشته بودن .منم مجبور بودم از کنارش رد بشم .وقتی نزدیکش شدم سه تا سکته رو با هم زدم .چون یه تله موش بود و یه موش گنده هم توش گیر کرده بود و داشت خودشو به زور میکشید بیرون .  واقعا وحشتناک بود در اون لحظه نمیدونستم جیغ بکشم یا  گریه کنم . به هر حال کار به همینجا ختم نشد. با ورود به خونه اومدم کفشمو جا به جا کنم که یه سوسکه بزرگه قهوه ای زیرش بود ، در اون لحظه دیگه کار من تموم شد.

روزای عادی دارن پشت سر هم میان .حوصله هیچ کاری رو ندارم. حتی حالشو ندارم برم کلاس مینا. وای استاد گره چینی رو بگو که اگه منو ببینه حتما با یه تیر خلاصم میکنه.

دلم میخواد یه کاری برای خودم جور کنم اما نمیدونم از کجا شروع کنم.چه زندگی کسل کننده ای شده .از شانس من حتی دانشگاهم این تابستون ترم تابستونی ارائه نمیده.از شانس خوبه منه.



نوشته شده در جمعه 24 تير 1390برچسب:,ساعت 21:17 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak