دنیای کوچک من

 

چند روز پیش اتفاقی گذرم افتاد به جای آشناییمون ، اصلا یادم نبود  این همون جایی که باهاش آشنا شدم. یهو اومد جلو و بهم گفت جای تو اینجا نیست .توی بین این آدما دنبال چیزی هستی که پیدا نمیکنی.تو دنبال صداقتی که اینجا نیست.از دیدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت. اولش میگفت منو نمیشناسه، اما بعدش بهش گفتم یادته گفتی میترسی از اینکه آه یه آدم دنبالت باشه حالا دل شکسته من دنبالته . یهو  گفت من اشتباه کردم من لیاقت نداشتم فقط نفرینم نکن.  اون ازم خواست یه بار دیگه اونو قبول کنم اما من بدون ثانیه تردید گفتم نه. با حرفاش احساس کردم آروم شدم بغضی که این مدت توی گلوم بود از بین رفت .باورم نمیشه اما این چند روز اصلا بهش فکر نکردم و تونستم فراموشش کنم.

دیروز بالاخره توی این شهر برف بارید . من عاشق برفم .همین دونه های ریز  هم خودش کلی خوشحالی داشت.چی میشد اگه یه شب دوباره مثل بچه گی هام میخوابیدم و صبح که بیدار میشدم  نیم متر برف نشسته بود و من میتونستم  آدم برفی بسازم.

 

 

 



نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak