دنیای کوچک من

 

 

 

دفعه اول که قرار بود برم سر کلاس تربیت بدنی با دوستم قرار گزاشتیم با هم بریم چون اصلا جای دانشگاه رو بلد نبودیم.با هزار تا بدبختی راهشو پیدا کردیم.مجبور بودیم یه قسمت از راهو با مینی بوس های قراضه بریم.وسط راه راننده صدامون کرد گفت شما باید همینجا پیاده بشین. ما  هم خوشحال پیاده شدیم.مینی بوس که رفت، تازه دیدیم دانشگاه اونطرف یه بزرگراهه و ما این طرف.واقعا مغزامون هنگ کرده بود.وسط بیابون مرتب هم راننده کامیون ها برامون بوق میزدن .همینجور که با دوستم داشتیم فکر میکردیم یهو چشممون افتاد به بالای سرمون. پل هوایی بود. خوب بالاخره هر کس یه مشکلی داره. روی این پل رفتن خودش خیلی سخت بود .چون پل کج بود یک طرفش ۲ ردیف پله داشت و یه طرف ۴ ردیف. وقتی هم که روش راه میرفتیم پل تکون میخورد و محکم نبود. وقتی رسیدیم سر کلاس تازه فهمیدیم دانشگاه یه سرویس گزاشته بوده که اگه با اون میومدیم تا دم درش میاورده ما رو.

سالای پیش حتما برای شبای قدر میرفتم یه جایی.اما امسال نه.من به هیچ کدوم از خواسته های سالای پیشم هم نرسیدم حالا برای چی باید دوباره برم؟ بی خیال



نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:6 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak