دنیای کوچک من

 

 

چند شبه  دیگه نمیتونم با آرامش بخوابم. چون بازم صدای پریدن و راه رفتن دو نفر از روی پشت بام خونه میاد. خیلی وحشتناکه چون توی سکوت شب کاملا صدای راه رفتنشون رو میشنوم.

امروز عصر یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاد.عصر توی خونه تنها بودم. به طور اتفاقی نگاهم افتاد به روبه رو .یه مارمولک یه متری توی خونمون بود.البته این دیگه مارمولک نبود .به نظر من تمساحی چیزی بود. توی عمرم چیزی به این بزرگی و وحشتناکی ندیده بودم.البته این فقط نظر من نبود.خواهری که زیست شناسه و با حیوانات زیادی سر و کار داشته هم از ابعاد این موجود متعجبه. به هر حال کسی نتونست اونو بکشه و من مجبورم تا زمان کشته شدنش طبقه بالا بمونم.این خونه دیگه واقعا جای زندگی نیست.

صبح برای امتحان توی دانشگاه خیلی اذیت شدم.چون صندلیم رو پیدا نمیکردم و امتحان شروع شده بود و حتی مراقب ها هم نمیدونستن صندلی من کجاست. مجبور شدم چندین بار طبقات ساختمون رو بالا و پایین کنم تا پیداش کنم.شانس که نداشته باشی میشه من.



نوشته شده در سه شنبه 15 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:26 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak