دنیای کوچک من

 

 

امروز روز وحشتناکی بود.خیلی وحشتناک.

صبح سر کلاس یکی از جدی ترین استادام بودم.وسط درس احساس کردم یه چیزی داره روی پام راه میره.اینقدر این قضیه بهم شوک وارد کرد که نمیفهمیدم باید چکار کنم.فقط توی یه لحظه کتابمو پرت کردم یه طرفی خودم هم پریدم بالا.صندلیم پرت شد گوشه کلاس.دوتا از دوستای کناریم هم از ترس از کلاس دویدن بیرون.استاد واقعا شوکه شده بود.نمیدونست چی شده.توی اون لحظه من فقط داشتم بالا و پایین میپریدم و هر چی ازم میپرسیدن چیه از شدت ترس نمیدونستم چکار کنم.تا اخر دیدمش. چسبیده بود به یه گوشه چادرم.منم با جیغ فقط چادرم پرت کردم گوشه کلاس.اخرشم یکی از بچه های شجاع تونست اون موجود وحشتناکو بگیره و ببره بیرون.یه کرم هیولایی بود.اینقدر چاق و بزرگ بود که همه شوکه شده بودن.از کلاس امروز هیچی نفهمیدم چون واقعا حالم بد بود.خدا بخیر کنه .سالی که اینجوری شروع بشه اخرش چی میشه.

فعلا روزگار تنهایی رو سپری میکنم.اوضاع بد نیست.یعنی خیلی بد نیست.میشه تحملش کرد. همینش هم غنیمته.



نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak