دنیای کوچک من

 

 

این روزا اصلا احساس خوبی ندارم. انگاری تموم انرژیم تموم شده.دیگه حوصله هیچ کاری رو ندارم.حتی حوصله کار کردن توی دانشگاه رو هم ندارم.دلم میخواد برم مسافرت.یه جایی که هیچکی نباشه.تنها تنها. جایی که بتونم چند ساعت توی سکوت فکر کنم .جایی که هیچ مزاحمی نباشه که فکرمو بهم بریزه.

تموم ایده های مغزم از کار افتاده. تموم کارای سفالم مونده اما نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخواد تموم کارای سفالمو بشکنم. احتیاج دارم یه نفر بهم چند کیلو انرژی تزریق کنه. توی زندگیم موندم.کاشکی یه نفر میومد اداره بقیه روزای زندگیمو به عهده میگرفت. من دیگه حال و حوصله ادامه دادن ندارم.

فکر گذشته داره نابودم میکنه. تموم اتفاقای گذشته توی ذهنم مرور میشه. آدمای گذشته دائم جلو چشمم رژه میرن. دارم دیووونه میشم. از خدا ناامیدم.هر وقت زیادی روی کمک خدا حساب کردم به بدترین شکل حالم گرفته میشه. از این زندگی خستم.از آدمایی که دائم بهم ناامیدی میدن خستم. از خدا خستم. از اینکه بخوام دائم منتظر باشم تا یه روزی خدا یادش بیاد منم هستم متنفرم. کاشکی زودتر این زندگی تموم میشد.



نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:11 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak