دنیای کوچک من

 

امروز  از صبح تا شب فقط داشتم کار میکردم.از بس بین کارگاه های دانشگاه دویدم دارم میمیرم.مسئولیت دو تا کوره سفال با من بود. امشب تا صبح خوابم نمیبره.۷۰ تا کار توی کوره است.اگه اتفاقی براشون بیفته کار من تمومه.مطمئنا زنده نمیمونم. از همین چیزای سفال بدم میاد.تا یه کاری به مرحله آخر برسه هزار بارسکته قلبی به ادم میده.

 

فعلا احساس خوبی دارم.این روزا حسم شدیدا میطلبه که بشینم ساعت ها آهنگای شهرام شکوهی رو گوش بدم.واقعا ارامش بخشه.  البته این روزای خوشی زیاد دووم نداره چون چند روزه آینده امتحان خط دارم.از الان استرسش منو گرفته. به قول دوستام من آخرش از این همه استرس و حرص خوردن سکته میکنم میمیرم. شانس که ندارم مطمئنا اگه سکته هم بکنم نمیمیرم.ناقصی چیزی میشم تا یه عمر زجر بکشم.بی خیال فعلا نمیخوام به این چیزا فکر کنم.

در یک لحظه غیر منتظره تصمیم گرفتم به کلاسای درست کردن دسر برم. همه از شنیدن این تصمیم شاخ درآوردن.منی که تا حال از تموم کارای خونه متنفر بودم حالا چرا میخوام این کارو بکنم.فعلا زده به سرم.میخوام این کارو تجربه کنم.البته میدونم که این کار زیادی زنونه و لوسه  اما میخوام که انجامش بدم.کاشکی آبروم نره.



نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 22:17 توسط رها|


آخرين مطالب

Design By : Pichak